۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

کودکِ جسم درمقابل کودکِ روح - نگاهی به درون بایگانی اسلام 1

مترجم : كورش برادري
هم یهود و هم اسلام کنشِ بنیانگزاری‌شان را واپس می‌زنند – اما چگونه؟ همان‌طور که داستان ابراهیم و دو پسرش، که او از دو زن مختلف دارد، نشان می‌دهد هم در دین یهود هم در دین اسلام پدر تنها ممکن است ازطریق میانجیگری یک زن دیگر پدر شود و وظیفه پدرانه را به عهده بگیرد. نظریه فروید حاکی از این است که واپس‌زدن در دین یهود درباره این واقعیت است که ابراهیم یک خارجی (یک مصری) بود و نه یهودی. او پیکره بنیانگذار پدرسالار است، کسی است که آورنده وحی است و پیمان با خدا می‌بندد و باید از بیرون بیاید. در اسلام واپس‌زدن مربوط به یک زن است: هاجر، برده زن مصری که به ابراهیم نخستین پسرش را هدیه می‌کند. درحالی‌که ابراهیم و اسماعیل ( بنا به اسطوره، نیای همه اعراب) در قران بارها ذکر می‌شوند، هاجر هیچ‌وقت به چشم نمی‌آید و به‌این‌وسیله از تاریخ رسمی حذف شده است. اما، هاجر، به‌عنوان محذوف، هم‌چنان دامنگیر اسلام است، و ردپایش در آئین‌های مذهبی زنده‌ باقی هستند، ازجمله در تکلیفِ زائرانِ مکّه که شش‌بار فاصله میان هر دو تپه صفا و مروا را دور می‌زنند، یک نوع تکرار/صحنه‌سازی روان‌نژند جست‌وجوی ناامیدانه هاجر برای یافتن آب برای پسرش در صحرا.
در متن ذیل از سفر پیدایش، موضوع بر سر داستان دو پسر ابراهیم، این بندناف تعیین‌کننده میان دین یهود و دین اسلام، است. نخست تولد اسماعیل شرح داده می‌شود: «اما سارای زن ابراهیم، بچه‌دار نمی‌شد؛ پس او کنیز مصری خود هاجر را به ابراهیم داد و گفت: " خداوند به من فرزندی نداده است، پس تو با این کنیز همبستر شود تا برای من فرزندی به دنیا آورد." ابراهیم با پیشنهاد سارای موافقت نمود. (این جریان ده سال پس از ورود ابراهیم به کنعان اتفاق افتاد.) ابراهیم با هاجر همبستر شد و او آبستن گردید. هاجر وقتی دریافت که حامله است، مغرور شد و از آن پس، بانویش سارای را تحقیر می‌کرد.
سارای به ابراهیم گفت: «تقصیر توست که این کنیز مرا حقیر می‌شمارد. خودم او را به تو داده‌ام، ولی از آن لحظه‌ای که فهمید آبستن است، مرا تحقیر می‌کند. خداوند خودش حق مرا از تو بگیرد.» ابراهیم جواب داد: «او کنیز توست، هرطورکه صلاح می‌دانی با او رفتار کن.» پس سارای بنای بدرفتاری با هاجر را گذاشت و او از خانه فرار کرد. در بیابان، فرشته خداوند هاجر را نزدیک چشمه‌ای که سر راه «شور» است، یافت.
فرشته خداوند پرسید: «ای هاجر، کنیز سارای، از کجا آمده‌ای و به کجا می‌روی؟» گفت: «من از خانه بانویم گریخته‌ام.» فرشته خداوند فرمود: «نزد بانوی خود برگرد و مطیع او باش. من نسل تو را بی‌شمار می‌گردانم. اینک تو حامله هستی، و پسری خواهی زایید. نام او را اسماعیل (یعنی «خدا می‌شنود») بگذار، چون خداوند آه و ناله تو را شنیده است. پسر تو وحشی خواهد بود و با برادران خود سرسازگاری نخواهد داشت. او بر ضد همه و همه بر ضد او خواهند بود.» هاجر با خود گفت: «آیا براستی خدا را دیدم و زنده ماندم؟ پس خداوند را که با او سخن گفته بود «اَنتَ ایل رُئی» (یعنی «تو خدایی هستی که می‌بینی») نامید. به‌همین‌جهت چاهی که بین قادش و بارد است «بثرلَحَی رُئی» (یعنی «چاه خدای زنده‌ای که مرا می‌بیند») نامیده شد. هاجر برای ابراهیم پسری زایید و ابراهیم او را اسماعیل نامید. ...» (سفر پیدایش 16، 15-1)
پس از تولد معجزه‌آسای اسحاق، که به نظر می‌رسد این‌که نطفه‌اش بدون آمیزش جنسی بسته شد، اشاره به تولد مسیح در آینده دارد، (خدا « بر سارا نازل شد» و او آبستن شد)، ابراهیم وقتی کودک به سنی رسیده بود که از شیر مادر گرفته شد جشن بزرگی گرفت: «یک روز ساره متوجه شد که اسماعیل، پسر هاجر مصری، اسحاق را اذیت می‌کند. پس به ابراهیم گفت: «این کنیز و پسرش را از خانه بیرون کن، زیرا اسماعیل با پسر من اسحاق وارث تو نخواهد بود.» این موضوع ابراهیم را بسیار رنجاند، چون اسماعیل نیز پسر او بود. اما خدا به ابراهیم فرمود: «درباره پسر و کنیزت آزرده خاطر مباش. آن‌چه ساره گفته است انجام بده، زیرا توسط اسحاق است که تو صاحب‌نسلی می‌شوی که وعده‌اش را به تو داده‌ام. از پسر آن کنیز هم قومی به وجود خواهم آورد، چون او نیز پسر توست.» پس ابراهیم صبح زود برخاست و نان و مشکی پُر از آب برداشت و بر دوش هاجر گذاشت، و او را با پسر روانه ساخت. هاجر به بیابان بثرشِبَع رفت و در آن‌جا سرگردان شد. وقتی آب مشک تمام شد، هاجر پسرش را زیر بوته‌ها گذاشت و خود حدود صد متر دورتر از او نشست و با خود گفت: «نمی‌خواهم ناظر مرگ فرزندم باشم.» و زارزار بگریست. آن‌گاه خداوند به ناله‌های پسر توجه نمود و فرشته خدا از آسمان هاجر را ندا داده، گفت: «ای هاجر، چه شده است؟ نترس! زیرا خدا ناله‌های پسرت را شنیده است. برو و او را بردار و در آغوش بگیر. من قوم بزرگی از او به وجود خواهم آورد.» سپس خدا چشمان هاجر را گشود و او چاه آبی در مقابل خود دید. پس به‌طرف چه رفته، مشک را پُر از آب کرد و به پسرش نوشانید.» ( سفر پیدایش 21، 21-9) در نامه به غلاطیان، پولس تفسیر مسیحی از ابراهیم، سارا و هاجر را تقریر می‌کند: «ای فرزندان من، شما که فکر می‌کنید با اجرای احکام شریعت یهود می‌توان نجات یافت، چرا نمی‌خواهید درک کنید معنی واقعی شریعت و مذهب یهود چیست؟ زیرا درباره ابراهیم می خوانیم که او دو پسر داشت، یکی از کنیز خود و دیگری از زن آزاد. پس کنیز به‌طورعادی متولد شد، اما پسر زن آزاد، بنابر وعده مخصوص خدا تولد یافت. این رویداد تاریخی، بیانگر دو روش است که ازطریق آن‌ها خدا انسان را مورد عنایت قرار می‌دهد. یکی از این دو روش، اعطاء احکام و شریعت است به موسی در کوه سینا. باید توجه داشت که اعراب، کوه سینا را «کوه هاجر» می‌نامند. در تشبیهی که آوردم، کنیز ابراهیم یعنی هاجر را مظهر شهر اورشلیم قرار دادم؛ این شهر هم‌چون مادر یهودیان، و کانون روشی است که طبق آن فقط ازطریق اجرای احکام شریعت می‌توان نجات یافت؛ و یهودیان که می‌کوشند از این روش پیروی کنند، همچون فرزندان این کنیز می‌باشند. اما مادر ما و وطن ما، اروشلیم آسمانی است که کنیز و بنده شریعت نیست. ازاینروست که «اشعیای» نبی از جانب خداوند فرمود: «شادباش ای زن نازا که هرگز نزاییده‌ای! فریاد شادی برآور، ای تو که هرگز درد زایمان را نچشیده‌ای! زیرا من به تو فرزندانی خواهم بخشید، که تعدادشان بیشتر از شمار فرزندان زن شوهردار خواهد بود!» ای برادران عزیز، من و شما مانند «اسحاق»، فرزندانی هستیم که بنابر وعده خدا متولد شده‌ایم. او هم‌چنان‌که اسحاق، پسر وعده، از دست «اسماعیل»، پسر کنیز، آزار می‌دید، ما نیز که از روح‌القدس از نو تولد یافته‌ایم، از دست آنانی که می‌خواهند شریعت یهود را بر ما تحمیل کنند، آزار می‌بینیم. اما در کتاب آسمانی می‌خوانیم که خدا به ابراهیم فرمود که کنیز و پسرش را از خانه بیرون کند، زیرا پسر کنیز نمی‌تواند مانند پسر زن آزاد، از دارایی ابراهیم ارث ببرد. خلاصه، ای برادران عزیز، ما فرزندان کنیز نیستیم که غلام شریعت باشیم، بلکه فرزندان آزاد هستیم که به‌وسیله ایمان خود، مورد پسند خدا قرار گرفته‌ایم.» (غلاطیان 4، 31-21) پولس این‌جا یک تناقض آشکار هندسی را صحنه‌سازی می‌کند: اسحاق درمقابل اسماعیل همخوان است با پدر نمادین (نام پدر) درمقابل پدر بیولوژیک (نژادی)، « نیروی تبار نام و روح درمقابل نیروی تبار انتقال جوهری زندگی»، کودک زن آزاد درمقابل کودک زن برده، کودک روح درمقابل کودک جسم. منتها، این خوانش، باید حکایت انجیلی را (دستکم) در سه نکته عمده ساده‌تر کند: اولا، دلنگرانی آشکار خدا برای هاجر و اسماعیل، مداخله او برای نجات جان اسماعیل.
دوما، خصلت‌نمائی فوق‌العاده از هاجر، نه تنها به‌منزله زنی نفسانی از گوشت و خون، به‌منزله برده زنی بی‌ارزش، بلکه هم چنین به‌منزله آن زنی که خدا را رویت می‌کند («آن‌گاه او نام نهاد خدائی را که خطاب به او سخن گفته بود: «ایل رُئی» («خدایی که مرا می‌بینی»). چون هاجر گفت: آیا من این‌جا به کسی نمی‌‌نگرم که مرا می نگرد ؟») هاجر به‌عنوان زنِ محذوف دوم، زنی که بیرون از تبارشناسی نمادین واقع است، نه تنها نماد باروری هایدنی (مصری) زندگی است، بلکه نماد دسترسی مستقیم به خدا هم هست؛ هاجر مستقیم به خدا چشم می‌دوزد، که خود می، این چیزی است که حتا موسی هم از آن بی‌بهره بود، و خدا می‌باید در نظر او چون خاربوته‌ای شعله‌ور نمایان شود. بنابراین، هاجر نوید دسترسی صوفیانه/زنانه به خدا است ( که بعدها در تصوف رشد داده شد).
سوما، این واقعیت (که تنها واقعیت روایی نیست) که، انتخاب (میان جسم و جان) همیشه نمی‌تواند به‌صورت مستقیم، به‌منزله انتخاب میان دو گزینه همزمان، روی دهد. برای‌این‌که سارا بتواند صاحب یک پسر شود، هاجر باید نخست پسر خود را به دنیا بیاورد. این به معنای ضرورت داشتن یک جانشین، یک تکرار، است، تو گویی ما برای انتخاب روح نخست ناگزیریم جسم را انتخاب کنیم. فقط پسر دوم می‌تواند پسر حقیقی روح باشد. این ضررورت، در قطعِ‌نسل نمادین مطرح است: «قطع‌نسل» به این معنااست، که صراطِ مستقیمی به حقیقت وجود ندارد. یا، همان‌طور که لاکان صورتبندی کرد: راه به‌سوی روح فقط از طریق جسم می‌گذرد.
به خاطر بیاورید تحلیل هگل را از آموزه جمجمه که او با آن فصل «خرد مشاهده‌گر» در پدیدارشناسی جان را می‌بندد. هگل، این‌جا، دقیقا به فالوس، به ارگان باروری پدری متافر باز می‌گردد تا بر روی تناقض دو خوانش ممکن از جمله «روح استخوان است» تاکید کند ( خوانشِ عوامانه ماتریالیستی- «تقلیل‌گرایانه»– شکل جمجمه ما درواقع و مستقیم خصایل روح یک انسان را تعیین می‌کند – و خوانش نظربازانه، که برطبق آن روح آن‌قدر قوی هست که هویت‌اش را به ماده به‌کلی لَخت حقنه کند و آن را رفع کند؛ این به این معنااست، که حتا ماده به‌کلی لَخت از قدرت میانجیگری روح گریزی ندارد). خوانش ماتریالیستی عوامانه مانند نگرشی است که در فالوس فقط و فقط ارگان ادرارکردن را می‌بیند، حال‌آن‌که خوانش نظربازانه دراین هم کارکرد به‌طور عمده والاتر باروری را قادر است تشخیص دهد ( این دقیقا به این معنااست: «آبستنی» (conception) به‌منزله پیشدستی بیولوژیک مفهوم‌سازی یا به عبارتی به‌منزله پیشدستی بیولوژیکی مقوله): «ژرفائی را که روح از درون، اما تنها تا درون آگاهی پندارگرش، سوق می‌دهد و در آن متوقف می‌سازد، و نادانی این آگاهی ‌که آن‌چه می‌گوید چیست، همان اتصال اوج و حضیض است که طبیعت بواسطه جاندار در اتصال عالی‌ترین ارگان تحققش، ارگان تولیدمثل، و ارگان احلیل، به‌ شکل بدوی ابراز می‌کند.- حکم نامتناهی به‌مثابه حکم متناهی کمال زندگی خود دریابنده بود؛ اما آگاهی مانده در پنداشت همان به‌منزله احلیل است.»
خواندن دقیق این بخش آشکار می‌کند که هگل منظورش این نیست ایستار نظرورزانه مناسب، برخلاف آگاهی تجربی عوامانه، که تنها ادرارکردن را می‌بیند، رای دادن به باروری است. پارادُکس این‌جااست که گزینش مستقیم باروری ناگزیر به آن‌جا راه می‌برد که تیر ما به خطا رود. ممکن نیست مستقیم «معنای حقیقی» را انتخاب کرد، بلکه باید نخست معنای «غلط» (ادرارکردن) را انتخاب کرد. اهمیت حقیقی نظربازانه تنها ازطریق خواندن دوباره، به‌مثابه تاثیر درازمدت (یا محصول فرعی) خوانش «غلط» اول بوجود می‌آید... . و ما می‌توان اضافه کنیم: سارا نخست پس‌ازاین‌که هاجر فرزندش را به دنیا می‌آورد می‌تواند صاحب فرزند شود.
زن صاحب دانائی از حقیقت است اختگی،این‌جا، به‌طور دقیق در چیست؟ هاجر قبل‌ازاین‌که وارد صحنه شود، سارا، زن فالوسی-پدرسالار، نازا می‌ماند؛ پس تناقض به‌سادگی تناقض میان سارا نیست، که به‌طور کامل در انقیاد نظم پدرسالار-فالوسی است، و هاجر، که مستقل و تحول‌طلب است، بلکه این تناقض سرشتی سارا، سرشتی هر دو جنبه‌اش، (تکبر فالوسی، اجرای وظایف مادری)، است. این خود سارا است که بسیار قدرتمند و مستبد است و می‌باید توسط هاجر تحقیر شود تا صاحب فرزند شود، و به این شیوه، وارد نظم تبارشناختی پدرسالار شود. اختگی وی ازطریق عوض کردن نام وی از سارای به سارا بیان می‌شود. اما حالا تنها سارا اخته می‌شود یا ابراهیم هم؟ البته او قادراست با هاجر از راه مستقیم و بیولوژیک بچه‌دار شود، اما این کودک خارج از تبارشناسی واقعی دودمان نمادین قرار دارد. این تنها ازطریق دخالت بیرونی خدا ممکن می‌شود که « بر سارا نازل می‌شود »، و درست همین فاصله میان پدربودن نمادین و بیولوژیکی، اختگی است. انتخاب هاجر، در اسلام، یعنی انتخاب نگاه زنی مستقل به خدا، به‌جای انتخاب سارا، زن خانه‌دار فرمانبردار، اولین اشاره به انگاره نادرست مرسوم از اسلام به‌عنوان تک‌خدائی فوق‌العاده مردانه است: به‌عنوان جمعیتی از برادران، که زنان از آن حذف شده‌اند، که افزون‌براین باید حجاب داشته باشند، چون «به نمایش گذاشتن» خود به چنین مفهومی افراط است و مردان را آشفته و گیج می‌کند و حواس آن‌ها را از عبادتِ خدا پرت می‌کند. به یاد بیاورید ممنوعیت خنده‌دار پوشیدن کفش‌های پاشنه آهنی برای زنان را توسط طالبان، توگوئی تلق‌وتلق پاشنه‌ها مردان را وقتی زنان سراپا پوشیده هم هستند تحریک می‌کند. رشته درازی از علائم در تضاد با این پندار مرسوم هستند. نخست، این نیاز، که زنان بجااست حجاب داشته باشند متضمن جهان فوق‌العاده جنسی‌شده‌ای است که درآن رویارویی با یک زن خود تحریک است، تحریکی که هیچ مردی توان برتابیدن آن را ندارد. بنابراین واپس‌زدن باید این قدر قوی باشد، چون این چه جامعه‌ای است که درآن تلق‌وتلق پاشنه‌های فلزی، مردان را از فرط شهوت ازخودبی‌خود می‌کند؟ چند سال پیش روزنامه‌ای خبر داد که یک زن و مرد جوان، که با یک‌دیگر خویشاوند نبودند، چند ساعتی در یک کابین گوندولا- [قایقی معروف به قایق ونیزی. م.]- زندانی بودند چون موتور آن خراب شده بود. هرچند دراین‌میان هیچ اتفاقی نیفتاده بود، زن پس‌ازاین حادثه خودش را کشت: این تصور که چند ساعت با مردی بیگانه تنها بود این اندیشه را که «هیچ اتفاقی نیفتاده است»، غیرقابل‌تصور می‌نماید... به‌همین‌خاطر چه جای تعجب است، وقتی فروید در حین تفسیر خواب معروف «سیگنورلی» در آسیب شناختی روانی زندگی روزمره گزارش می‌دهد که مسلمانی پیر از بوسنی-هزرگوین بوده است که به او راز «حکمت» سکس را به‌مثابه تنها چیزی که زندگی را شایسته زندگی می‌کند، گشوده است: « آقا، همان‌طور که می‌دانی، وقتی این دیگر ممکن نیست، آن‌وقت زندگی هیچ ارزشی ندارد.»
دوما، پیشینه تاریخی اسلام است که درآن از هاجر، مادرِ نخستین همه اعراب، در قران به‌هیچ‌وجه ذکری به میان نیامده است ، همان‌طور که از خود داستان محمد [(ص)] با خدیجه (اولین زن محمد [(ص)]) به‌عنوان زنی که به او امکان داد میان حقیقت و دروغ، میان پیام‌های جبرئیل و شیاطین، فرق بگذارد. مواردی هست که در آن‌ها پیام‌های الاهی که محمد[(ص)] دریافت کرد شباهت بسیار خطرناک با ابداعات محضی پیدا می‌کنند که در خدمت منافع شخص او بودند؛ معروف‌ترین آن‌ها ازدواج او با زینب، زن پسرناتنی‌اش زید، است. پس‌ازاین‌که محمد [(ص)] زینب را نیمه‌عریان دیده بود، او شوروشوق آتشینی نسبت به او پیدا کرد؛ وقتی زیاد به این مساله پی برد از سر وظیفه زینب را از خود راند (یعنی از او طلاق گرفت)، طوری‌که پدرناتنی‌اش توانست دست به کار شود و با زینب ازدواج کند. بدبختانه چنین پیوندی برطبق قانون اعراب درواقع ممنوع بود، اما جای تعجب نیست که برای محمد [(ص)] در عرض مدت کوتاهی وحی آمد که الله پیامبر را از این قانون مستثا کرده: «و آنگاه که به کسی که خدا بر او نعمت ارزانی داشته بود و تو [نیز] به او نعمت داده بودی می‏گفتی همسرت را پیش خود نگاه دار و از خدا پروا بدار و آنچه را که خدا آشکارکننده آن بود در دل خود نهان می‏کردی و از مردم می‏ترسیدی با آنکه خدا سزاوارتر بود که از او بترسی پس چون زید از آن [زن] کام برگرفت [و او را ترک گفت] وی را به نکاح تو درآوردیم تا [در آینده] در مورد ازدواج مومنان با زنان پسرخواندگانشان چون آنان را طلاق گفتند گناهی نباشد و فرمان خدا صورت اجرا پذیرد«37» بر پیامبر در آنچه خدا برای او فرض گردانیده گناهی نیست [این] سنت‏خداست که از دیرباز در میان گذشتگان [معمول] بوده و فرمان خدا همواره به اندازه مقرر [و متناسب با توانایی] است«38» همان کسانی که پیامهای خدا را ابلاغ می‏کنند و از او می‏ترسند و از هیچ کس جز خدا بیم ندارند و خدا برای حسابرسی کفایت می‏کند«39» محمد پدر هیچ یک از مردان شما نیست ولی فرستاده خدا و خاتم پیامبران است و خدا همواره بر هر چیزی داناست«40» ای کسانی که ایمان آورده‏اید خدا را یاد کنید یادی بسیار«41» 49» ای پیامبر ما برای تو آن همسرانی را که مهرشان را داده‏ای حلال کردیم و [کنیزانی] را که خدا از غنیمت جنگی در اختیار تو قرار داده و دختران عمویت و دختران عمه‏هایت و دختران دایی تو و دختران خاله‏هایت که با تو مهاجرت کرده‏اند و زن مومنی که خود را [داوطلبانه] به پیامبر ببخشد در صورتی که پیامبر بخواهد او را به زنی گیرد [این ازدواج از روی بخشش] ویژه توست نه دیگر مومنان ما نیک می‏دانیم که در مورد زنان و کنیزانشان چه بر آنان مقرر کرده‏ایم تا برای تو مشکلی پیش نیاید و خدا همواره آمرزنده مهربان است«50» نوبت هر کدام از آن زنها را که می‏خواهی به تاخیر انداز و هر کدام را که می‏خواهی پیش خود جای ده و بر تو باکی نیست که هر کدام را که ترک کرده‏ای [دوباره] طلب کنی این نزدیکتر است برای اینکه چشمانشان روشن گردد و دلتنگ نشوند و همگی‏شان به آنچه به آنان داده‏ای خشنود گردند و آنچه در دلهای شماست‏خدا می‏داند و خدا همواره دانای بردبار است«51» از این پس دیگر [گرفتن] زنان و نیز اینکه به جای آنان زنان دیگری بر تو حلال نیست هر چند زیبایی آنها برای تو مورد پسند افتد به استثنای کنیزان و خدا همواره بر هر چیزی مراقب است«52». (قران سوره 33: آیه 52-37). محمد[(ص)] این‌جا حتا شبیه به نیای پدری است، فیگوری از پدر که اجازه دارد همه زنان خانواده بزرگ‌اش را تصاحب کند. اما یک حجت متقن برای اساس صداقت محمد [(ص)] این است که او خود نخستین کسی بود که خصلت الاهی ویزیون‌اش را به شکل رادیکالی به زیر سئوال کشید و آن را به‌عنوان نشانه های هذیان جنون یا موارد استثنائی مجنون بودن ارواح خبیث رد کرد. نخستین وحی زمانی به او داده شد، که او هنگام ماه رمضان از مکه بازگشته بود: او جبرئیل را دید که از او می‌طلبد: « هرچه می‌گویم تکرارکن!» محمد[(ص)] فکر کرد دیوانه شده است، و ازآن‌جاکه نمی‌خواست بقیه عمرش را به‌عنوان فرد ساده‌لوح دهاتی بگذراند، و مرگ را بر آبروریزی ترجیح داد، تصمیم گرفت خود را از بالای صخره‌ای به پائین پرت کند. اما ویزیون تکرار می‌شود، و او ندائی را با گوش جان شنید که از بالا به سوی او نازل شد: «ای محمد! تو رسول خدائی، و من جبرئیل هستم.» اما این ندا به‌خودی‌خود مایه اطمینان و اعتماد وی نشد، طوری‌که او آهسته به خانه‌اش بازگشت و با ناامیدی کامل از خدیجه، اولین زن خود (و نخستین کسی که به او ایمان آورد) خواهش کرد: « پتو بنداز رویم، پتو بنداز رویم.» خدیجه پتوئی بر روی وی انداخت ، و بعد محمد[(ص)] اتفاقی را که افتاده بود برایش تعریف کرد: «زندگی من در خطر است.» خدیجه با وظیفه‌شناسی تمام به او تسلی داد.
وقتی شک محمد[(ص)] درحین ویزیون‌های بعدی که درآن‌ها جبرئیل در برابر اوظاهر شد، کاهش نیافت، خدیجه از او خواهش کرد به او بگوید کی میهمان‌اش دوباره می‌آید تا او بتواند پی ببرد آیا واقعا جبرئیل است یا روح خبیث معمولی است. دفعه دیگر پیامبر به‌همین‌خاطر به خدیجه گفت: «این جبرئیل است که الان به سوی من آمده است.» «بلندشو، و در سمت چپ بغل من بشین.» محمد [(ص)] همان کاری را کرد که به او گفته شد، و خدیجه از او سئوال کرد: « او را می‌توانی ببینی؟». «بله». «پس برگرد، و در سمت راست بغل من بشین.» محمد[(ص)] بارها این کار را تکرار کرد، و خدیجه از او دوباره پرسید: «او را می‌توانی ببینی؟». او پس‌ازاین‌که چندبار این را تائید می‌کند خدیجه درآخر از او می‌طلبد در دامن او بنشیند، و از او سئوال کرد، پس ازاین‌که حجاب‌اش را درآورده و بر زمین نهاده بود دوباره: «می‌توانی او را ببینی؟» و او پاسخ داد: «نه.» آن‌وقت خدیجه او را تسلی داد: «خوشحال شو، و راحت باش. یک فرشته است و نه یک شیطان.» ( حدیث دیگری از همین ماجرا وجود دارد که برطبق آن خدیجه نه تنها پوشش خود را برمی‌دارد، بلکه از محمد [(ص)] می‌خواهد « به زیر لباس وی برود» (یعنی به او دخول کند)، که در جواب جبرئیل دور می شود و خدیجه به فرستاده خدا می‌گوید: «این واقعا یک فرشته است و نه شیطان.» (اساس این ماجرا این است که یک روح شهوت‌ران در لحظه لقاح زوج خوشحال می‌شود، درحالی‌که یک فرشته با آرامی آن جا را ترک می‌گفته است.) فقط پس‌ازاین‌که خدیجه به محمد[(ص)] در اثبات صحت دیدارش با جبرئیل یاری رسانده بود، او از شک و تردیدش آزاد شده بود و توانست به‌عنوان رسول خدا دست به ترویج رسالت خود بزند.
محمد [(ص)] وحی‌هایی را که به او داده شد بنابراین نخست به‌عنوان نماد توهمات شاعرانه تجربه کرد و واکنش مستقیم او به آن این بود: «هیچ یک از مخلوقات خدا نزد من منفورتر از شاعر در خلسه‌ یا مجنون نیست...» شخصی که او را هم از این عدم قطعیت تحمل‌ناپذیر و هم از نقش ساده‌لوح دهاتی نجات داد و نخستین کسی که به پیام او ایمان آورد، یعنی اولین مسلمان، خدیجه بود: یک زن. در همین صحنه بالا خدیجه « دیگری بزرگ» لاکانی است، ضامن حقیقت گزاره سوژه است. و محمد [(ص)] تنها در هیات این حمایت توسط کسی، که به او ایمان دارد، می‌تواند به پیام خود باور کند و به‌این‌ترتیب درمقابل مومنان به‌عنوان پیام‌آور حقیقت عمل کند. ایمان هیچ‌وقت مستقیم نیست: من برای‌این‌که بتوانم ایمان بیاورم، باید دیگری در من باور کند، و آن‌چه من به آن ایمان دارم این باور آن دیگری در من است. فکر کنید به قهرمانان، رهبران مردد یا به پیکره اقتدار دیگری که خود مردد است، اما رسالت‌اش مع‌الوصف تحقق می‌گیرد، چون دیگران (مریدان‌اش) به او اعتقاد دارند و او نمی‌تواند تحمل کند آن‌ها را دلسرد کند. آیا فشار اخلاقی قوی‌تری از این وجود دارد که ما حس می‌کنیم، وقتی کودک پاکی در چشمان ما نگاه کند و بگوید: «اما من به شما اعتقاد دارم»؟
چند سال پیش برخی فمینیست‌ها (ازجمله ماری آن دوان) از لاکان ایراد گرفتند او اشتیاق مردانه را ترجیح می دهد. بااین‌حساب، تنها مردان می‌توانند به چیزی به‌طور کامل مستقیم اشتیاق نشان دهند، درحالی‌که زنان تنها به اشتیاق اشتیاق نشان می‌دهند ، این را هم فقط به شیوه هیستریک به‌عنوان اشتیاق می‌توانند تقلید کنند. در رابطه با اعتقاد، بجااست موضوع را درست برعکس کرد: زنان اعتقاد دارند، درحالی‌که مردان به کسانی اعتقاد دارند که به آن‌ها اعتقاد دارند. این‌جا موضوع بر سر ابژه «آ» است: دیگری، که «به من اعتقاد دارد» در من چیزی را می‌بیند که بیشتر از خود من است؛ چیزی که من هنوز بر آن آگاه نیستم، ابژه «آ» در من. بنا به نظر لاکان زن برای مردان خود را به ابژه «آ» تقلیل می‌دهد. اما چه اتفاقی می‌افتد اگر این درست برعکس است؟ چه می‌شود، وقتی یک مرد به ابژه اشتیاقش شوروشوق دارد، بدون این‌که بر علت این اشتیاق آگاه باشد، درحالی‌که یک زن مستقیم‌تر حواس خود را بر روی علل(-ابژه) اشتیاقش متمرکز می‌کند؟ بجااست برای این مشخصه وزنه کاملی قائل شویم. زن صاحب دانائی از حقیقت است که خود بر دانش پیامبر متقدم است.
تصویر ازطریق شکل دقیق دخالت خدیجه پیچیده‌تر می‌شود، شیوه و طریقی که او موفق می‌شود میان حقیقت و دروغ، میان وحی الاهی و مجنون بودن شیطانی، مرز بکشد، یعنی وقتی او خود، بدن بی‌حجاب‌اش را، به‌عنوان تجسم ناحقیقت، به‌عنوان وسوسه‌ی فرشته حقیقی، وارد بازی کرد (در بازی دخالت داد). زن: دروغی که خود را دربهترین حالت به‌عنوان دروغ تجسدیافته می‌شناسد. برخلاف اندیشه اسپینوزا، که حقیقت قائم به ذات است و نمایه دروغ، این‌جا دروغ قائم به ذات است و نمایه حقیقت.
بدین‌شیوه نمایش حقیقت خدیجه ازطریق «به نمایش‌گذاری» تحریک‌آمیزش (پرده‌برداری، عریان‌سازی) صورت می‌گیرد. از‌همین‌روی ساده نمی‌توان اسلام «خوب» (تکریم زنان) و اسلام «بد» (سرکوب زنان محجبه) را در مقابل هم نشاند. تعیین‌کننده این نیست ساده به «ریشه‌های واپس‌رانده فمینیستی» اسلام بازگشت، و اسلام را به‌واسطه این بازگشت ازحیث جنبه فمینیستی نوسازی کرد، بلکه این ریشه سرکوب‌شده درعین‌حال درست ریشه سرکوب زنان هم هست. سرکوب نباید تنها ریشه را سرکوب کند، بلکه باید ریشه خودش را سرکوب کند. عنصر عمده تبارشناسی اسلامی این گذار، گذار از زن به‌مثابه تنها کسی که خود می‌تواند حقیقت را تائید کند، به زنی است که بنابه طبیعت‌اش فاقد خرد وایمان است، سرگردان است و دروغ می‌گوید، مردان را تحریک کرده و خود را به‌منزله عیب پریشان‌ساز میان آن‌ها، یعنی مردان و خدا، قرار داد و به‌همین‌جهت باید محو شود، نامرئی شود و تحت نظارت قرار بگیرد، چون لذت افراطی‌اش مردان را تهدید به بلعیدن می‌کند.
زن به‌چنین مفهومی رسوائی هستی‌شناختی است، برهنگی‌ علنی‌اش جبهه‌گیری مقابل خدا است. زن ساده محو و حذف نمی‌شود، بلکه در یک جهان کاملا تحت کنترل پیوند داده می‌شود که شالوده‌های وهمی‌اش به آشکارترین وجهی در اسطوره زن باکره به منصه ظهور می‌رسد: حوری‌های معروف و مشهور، زنان باکره، که در انتظار شهیدان در پردیس هستند و هیچ‌وقت باکرگی‌شان را از دست نمی‌دهند: پس از هر همخوابگی پرده آن‌ها به شیوه اعجاب‌برانگیزی دوباره بسته می‌شود. موضوع این‌جا بر سر تخیل حاکمیت کامل و با آرامش خاطر سرخوشی فالوسی است، جهانی، که درآن همه آثار زنانه سرخوشی دیگری حذف شده‌اند. پاسخ عمیق یک زن مسلمان به این سئوال چرا آزادانه حجاب بر سر می‌کند، این است: «به خاطر شرم از خدا»، تا به خدا اهانت نکنم. برهنگی زن با برجستگی تحریک‌کننده، چیز سمج قبیحی، همزاد است، و این ترکیبِ نفوذکردن مجازی و دانش رازآمیز دارای خصلت انفجاری است زیرا تعادل هستی‌شناختی جهان را به خطر می‌اندازد.
پس با این پیشزمینه، ما چگونه باید اقدامات اداری مانند دولت فرانسه را تاویل کنیم که زنان مسلمان جوان را منع کرد در مدرسه حجاب بر سر کنند؟ موضوع این‌جا بر سر یک پارادُکس مضاعف است. نخست این منع چیزی را غیرمجاز می‌کند که به‌عنوان برهنگی تحریک‌آمیز می‌تواند قلمداد شود، به‌عنوان نشانه هویت خود که بسیار قوی تر از آن است تا که جایز باشد، و با اصل فرانسوی شهروند آزاده در تعارض است. حجاب داشتن از این چشم‌انداز جمهوری‌خواهی فرانسوی به همین صورت «نمایش« تحریک‌آمیز است. پارادُکس دوم در این است، که «این منع دولتی خود منع را منع می‌کند»، و شاید این منع جبارانه‌ترین منع است. چرا؟ چون درست همان علامتی را منع می‌کند که هویت (اجتماعی-نهادین) دیگری را می‌سازد؛ نهادینه‌زدائی می‌کند از این هویت و آن را در یک خودخویی شخصی بی‌اهمیت مستحیل می‌کند. چنین منعی از ممنوعیت‌ها سپهر انسان جهانی را ایجاد می‌کند که برای آن همه تفاوت‌های (اقتصادی، سیاسی، دینی، فرهنگی، جنسی...) علی‌السویه هستند، مساله راهکارهای احتمالی نمادین هستند. آیا این سپهر ازحیث جنسیت اجتماعی واقعا خنثا است؟ نه، اما دلیل آن هژمونی پنهان منطق «احلیل مدار» مردانه نیست. برعکس، سپهر بدون مشروعیت بیرونی، سپهری که صفت مشخصه‌اش هر برشی نیست که مرز دربرگیری/حذف را ترسیم کند‌، سپهری نه- همه «زنانه» و به چنین مفهومی دربرگیرنده همه چیز است، سپهر بدون بیرون، که درآن همه ما در یک نوع «زنانگی مطلق، جهان زنی» جای گرفته‌ایم که همه ما را دربر می‌گیرد. در این جهان با منع منع‌اش هیچ گناهی وجود ندارد، اما بهای این فقدان گناه افزایش تحمل‌ناپذیر ترس است. منع ممنوعیت‌ها یک نوع «معادل کلی» همه ممنوعیت‌ها، منع جهانسمول و به‌همین‌جهت جهانی‌ساز، منع همه دگربودی بالفعل است: ممنوع کردن منع دیگری از منع دیگربودی‌اش (زن/مرد) سرچشمه می‌گیرد. این پارادُکس جهان چندفرهنگی روادارانه کثرت سبک‌های زندگی و هویت‌های دیگر است: هرچه این جهان روادارتر است، به‌گونه جبارانه‌ای همگن‌تر است. اخیرا وقتی‌ مارتین آمیس اسلام را به‌منزله کسل‌کننده‌ترین همه ادیان به باد حمله گرفت، چون اسلام از مومنان طلب می‌کند همیشه همان آئین‌های یکنواخت را تکرار کنند و همان اوراد مقدس را از بر کنند، او سراپا در خطا بود. کسل‌کننده واقعی ازطریق رواداری چندفرهنگی و رواشماری تجسم می‌یابد.
پس زن صاحب دانائی حقیقت است که حتا بر دانش پیامبر ارجحیت دارد.
قدرت تحول‌طلب ذهنیت زنانه وقتی ما دوباره به صحبت درباره نقش زنان در صدر اسلام بپردازیم، بجااست تولد محمد [(ص)] را هم ذکر کنیم. ما در تولد او با «در میان دو زن بودن» روبرو هستیم. عبدالله، پدر آینده پیامبر، بعداز کار بر روی زمینش، به خانه زن دیگر رفت و به او تمایل جنسی خود را ابراز کرد اما آن زن نخست دست او را رد کرد چون سر و روی او به گل‌ولای آلوده بود. ازپی‌آن، او خودش را شست‌وشو داد، به نزد آمنه رفت و با آمنه همبستر شد ؛ به‌این‌ترتیب آمنه آبستنِ محمد شد. عبدالله سپس به پیش زن دیگر رفت و از او سئوال کرد آیا او اکنون حاضر است با او همبستر شود. اما این زن به او جواب داد: «نه. وقتی تو قبلا نزد من آمدی، نور سفیدی در چشمانت بود. من تو را صدا می‌زدم اما تو من را پس زدی. تو به نزد آمنه رفتی، و او نور را گرفته است.» زن رسمی صاحب بچه است، زن دیگر صاحب دانش است؛ او در عبدالله بیش‌تر از عبدالله می‌بیند: «نور»، چیزی که او در تملک دارد بدون این‌که بداند، آن چیزی در اوست که بیشتر از خود اواست (نطفه‌ای که با آن پیامبر بوجود می‌آید)، و این ابژه «آ» در او اشتیاق بوجود می‌آورد. وضع عبدالله وضعیت قهرمان یک رمان جنائی است که ناگهان مورد تعقیب قرار می‌گیرد و به مرگ تهدید می‌شود؛ او چیزی می‌داند که برای یک جنایتکار حرفه‌ای ممکن است خطرناک شود، اما او هم (همین‌طورهم زن چون معمولا موضوع زن در میان است) نمی‌داند موضوع بر سر چیست. عبدالله در خودفریفتگی‌اش این ابژه «آ» را با خودش عوضی می‌گیرد (به‌منزله دلیل اشتیاق زن)، و به‌همین‌جهت دوباره به سوی زن برمی‌گردد چون به اشتباه می‌پندارد زن هم در اشتیاق او می‌سوزد.
این اعتماد به امر زنانه (و فراترازاین به زن بیگانه) مبنای واپس‌رانده‌شده اسلام است، نا-اندیشیده آن است، آن‌ چیزی است که اسلام مجاهدت می‌کند با احداث عمارت پیچیده ایدئولوژیکی، حذف کند، محو کند یا دستکم تحت نظارت بگیرد ؛ اما این چیزی است که مرتب چون صاعقه بر سر اسلام فرود می‌آید زیرا منبع زنده‌بودن اواست.
پس چرا زن در اسلام دارای چنین حضور آسیب‌دیده، چنین رسوائی هستی‌شناختی است که باید در حجاب شود؟ مشکل اصلی، مشکل وحشت برهنگی بی‌شرمانه آن چیزی نیست که در زیر چادر است، بلکه بیشتر خود طبیعتِ چادر است. می‌بایست این حجاب زنانه را برطبق خوانش لاکان از لطیفه راجع به رقابت میان زویخِس و پارهاسیوس، دو نقاشِ یونان باستان، فهمید؛ موضوع این لطیفه این است که کی قادر است تخیل قوی‌تری را نقاشی کند. نخست زویخِس چنان تصویر واقعی از انگور کشید که پرندگان به دام آن افتادند و به انگورهای دروغین نوک زدند. اما پارهاسیوس مسابقه را بُرد، چون بر روی دیوار اطاق‌اش یک پرده کشید. وقتی پارهاسیوس نقاشی‌اش را به زویخِس نشان داد، او گفت: « خوب، اما حالا پرده را کنار بزن و به من نشان بده چه کشیدی.» در نقاشی زویخِس تخیل چنان مجاب‌کننده بود که او نقاشی را به جای واقعیت گرفت، اما در نقاشی پارهاسیوس تخیل درست در این پندار بود که آن‌چه ما در برابر خود می‌بینیم فقط‌وفقط چادری است که پشت آن حقیقت مستوری پنهان است. طبق نظر لاکان دگردیسی زنانه هم این‌طور عمل می‌کند: نقابی بر چهره دارد تا ما مانند زویخِس به نقاشی پارهاسیوس واکنش نشان بدهیم: خوب، اما حالا نقاب را بردار و به من چهره واقعی‌ات را نشان بده! همین شیوه نیز در نمایشنامه شکسپیر به نام هرطور پسندتان است، آن‌جاکه اورلئاندو با شوروشوق عاشق روزالین شده است که برای محک زدن عشق خودش، به لباس ژنیمد درآمده و از ارولئاندو در هیات همرزم مرد از او درباره عشق‌اش سئوال می‌کند. سپس او حتا شخصیت روزالین را به خود می‌گیرد (در یک تظاهر مضاعف او طوری وانمود می‌کند که گوئی او خود ژنیمد است که نقش روزالین را بازی می‌کند) و دوست مونث‌اش سلیا را (که در لباس آلینا است) متقاعد می‌کند دیگران را با تشریفات ظاهری فریب بدهد. در چارچوب این تشریفات روزالین به معنای واقعی کلمه وانمود می‌کند همانی باشد که هست: حقیقت خود باید، برای‌این‌که پیروز باشد، در یک تظاهر دوگانه به نمایش نهاده شود. ازهمین‌روی، می‌توان تصور کرد اورلئاندو چگونه پس از جشن عروسی ظاهری رو به سوی روزالین-ژنیمد می‌کند و به وی می‌گوید: «تو آن‌چنان نقش روزالین را با قاطعیت بازی می‌کنی که نزدیک بود مرا متقاعد کنی که تو او [روزالین.م] هستی؛ حالا تو دوباره می‌توانی همانی شوی که هستی، و به ژنیمند مبدل شوی.»
تصادفی نیست، که کنشگران چنین نقاب‌بازی دوگانه‌ای همیشه زنان هستند. درحالی‌که یک مرد فقط می‌تواند تظاهر کند زن باشد، تنها یک زن می‌تواند چنان وانمود کند، که گویی او یک مرد است که وانمود می‌کند که زن است، چراکه تنها یک زن می‌تواند چنین کند که گوئی او همانی هست که هست (یعنی یک زن). به‌مثابه توضیح این جایگاه خاص زنانه «چنان وانمودکردن که گوئی» لاکان در نوشتارش به یک زن محجبه استناد می‌کند که احلیل مصنوعی مخفی دارد تا این تصور را القا کند، که زن فالوس است: «بدین‌سان، زن در پشت حجابش پنهان است: فقدان احلیل زن را فالوس، ابژه تمنا، می‌سازد. مرد این فقدان را دقیق‌تر القا می‌کند وقتی می‌گذارد زن در زیر لباس ازمدافتاده یک احلیل تقلبی با خود حمل کند، و مرد یا درواقع زن داستان‌های خیلی زیادی در این‌باره برای تعریف کردن دارد.»
منطق این‌جا پیچیده‌تر از آن چیزی است که ای‌ بسا در وهله نخست به نظر بیاید. احلیل مصنوعی نه فقط فقدان احلیل «واقعی» را القا می‌کند بلکه درست به موازات با نقاشی پارهاسیوس، اولین واکنش مرد به شکل و شمایل احلیل تقلبی این است: « این دستگاه خنده‌دار را دربیار و آن‌چه را که زیر آن است به من نشان بده!» بدین‌نحو مرد پی نمی‌برد که احلیل تقلبی چیز واقعی است: «فالوس»، که زن است، سایه است که توسط احلیل تقلبی ایجاد می‌شود، یعنی شبح فالوس غیرواقعی در پرتو نام مستعار فالوس تقلبی. تظاهر زنانه درست به این معنا ساختار تقلیدگری دارد، چراکه من، از نظر لاکان، هنگام تقلیدگری از تصویر تقلید نمی‌کنم که من مایلم شبیه آن باشم، بلکه از آن مشخصات تصویر، که به نظر می‌آیند به این نکته اشارت دارند که در پشت آن یک واقعیت پنهان وجود دارد. مانند پارهاسیوس، من هم از انگورها تقلید نمی‌کنم، بلکه از چادر: « بنابراین تقلیدگری دارد چیزی را نشان می‌دهد که از آن‌چه که این- خود نامید توانست، که پس پشت آن می‌بود، فرق دارد.» وضعیت فالوس همان وضعیت تقلیدگری است. فالوس درنهایت یک نوع لکه بر روی بدن آدم ، یک مشخصه افراطی، است که به بدن نمی خورد، و ازهمین‌روی، توهم یک واقعیتِ پنهان پشت عکس ایجاد می‌کند.
و این ما را بار دیگر به کارکرد حجاب در اسلام بازمی‌گرداند. تکلیف چیست، وقتی رسوائی واقعی که با حجاب قراراست لاپوشانی شود بدن زنانه نیست که حجاب می‌پوشاند ، بلکه عدم وجود زنانگی است؟ تکلیف چیست، وقتی کارکرد واقعی حجاب درست در این است توهمی را برپا نگاه داشت که در پشت حجاب چیزی، یعنی چیز جوهری، وجود دارد؟ وقتی، با تاسی از یکسان‌سازی نیچه از زن و حقیقت، حجاب زنانه را با حجاب عوض کرد که حقیقت واقعی را می‌پوشاند، آن‌چه هنگام حجاب مسلمانان مطرح است بیشتر آشکار می‌شود. زن به‌این‌جهت مجذوب می‌کند، چون زن نماد «تصمیم‌ناپذیری» حقیقت، نماد یک پیامد حجاب‌هائی است که پشت آن‌ها هیچ هسته پنهانی قرار نگرفته است. ما با پوشاندن زن، توهم ایجاد می‌کنیم که در پس پشت حجاب حقیقت زنانه نهفته است و به‌این‌وسیله به طبع حقیقت دهشتناک دروغ و نیرنگ. رسوائی پنهان اسلام این است: تنها زن، تجسم تصمیم‌ناپذیری حقیقت و دروغ، می‌تواند ضامن حقیقت باشد. به‌همین‌دلیل زن باید در حجاب بماند.
این ما را به موضوعی بازمی‌گرداند که با آن شروع کردیم: زن و شرق. انتخاب واقعی میان معنویت مردانه خاورمیانه‌ای اسلام و معنویت زنانه خاوردور نیست، بلکه میان ارتقای افراطی امر زنانه به خدای مادر، به‌گونه خاوردور ، به جوهر موجد و مخرب جهان، و بی‌اعتمادی مسلمانان به زن است که به شیوه پارادوکس و در معنای منفی، قدرت شوکِ روحی-تحول‌طلبانه، -خلاقانه و -انفجاری ذهنیت زنانه را به‌طور عمده بی‌واسطه‌تر آشکار کند. منبع: Lettre international, 47, Herbst 2006