يادداشت زير سه قطعه از مقاله طولانى «آيا ما درجنگ ايم؟ آيا ما يك دشمن داريم؟» ژيژك است كه مه ۲۰۰۲ در «لاندن ريويو آو بوكس» چاپ شد. اين مقاله به نقد سياست هاى امنيت و پيش فرض هاى «جنگ با تروريسم» مى پردازد. اين قطعه به سبب قرابت مضمون و شيوه نقدش با مقاله ژاك رانسير، كه در همين صفحه آمده، انتخاب شده است. اين دو مقاله در يك سال و درخصوص موضوع واحدى نوشته شده اند.
وقتى دونالد رامسفلد مبارزانِ زندانى شده طالبان را به عنوان «جنگجو يان غيرقانونى [كه مشمول قانون نمى شوند]» توصيف كرد (درتقابل با اسراى «عادى» جنگ) منظورش فقط اين نبود كه فعاليت تروريستى جنايت كارانه طالبان آنها را خارج از حوزه قانون قرار مى دهد: وقتى يك شهروند آمريكايى جنايتى مرتكب مى شود، جنايتى تاحد قتل، يك «جانى قانونى» باقى خواهد ماند. تمايز ميان جانيان و غيرجانيان هيچ ربطى به تمايز ميان شهروندان «قانونى» و آن افرادى كه در فرانسه «Sans Papiers» [فاقد اوراق شناسايى] ناميده مى شوند، ندارد. شايد اينجا مقوله هومو ساكر (انسان مقدس) كه جورجو آگامبن در كتاب خويش، «هومو ساكر: قدرت حاكم و حيات برهنه» (۱۹۹۸) آن را مجدداً احيا كرده است، تعبير مناسب ترى باشد. در قوانين روم باستان، اين اصطلاح به كسى اطلاق مى شد كه مى توانستند او را بكشند بى آن كه محاكمه اش كنند، و به همين دليل مرگ او واجد شأن يك قربانى نبود. امروزه اين اصطلاح صرفاً درمورد تروريست ها به كار نمى رود، بلكه آن كسانى را نيز شامل مى شود كه در منتهى اليه كمك هاى انسان دوستانه قرار دارند (روآندايى ها، بوسنيايى ها، افغان ها)، همچنين آدم هاى فاقد اوراق شناسايى در فرانسه، ساكنان محله هاى فاولا در برزيل يا گتوهاى آفريقايى-آمريكايى در ايالات متحده. اردوگاه هاى كار اجبارى و اردوگاه هاى انسان دوستانه مربوط به پناهندگان به طرزى متناقض نما درحكم دو وجه («غيرانسانى»و «انسانى») از يك چارچوب جامعه شناختى واحدند.
[…] ما ديگر با جنگ به مفهوم قديميِ نزاع ميان دولت هاى حاكم روبه رو نيستيم كه در آن قواعد معينى به اجرا درمى آيند (قواعدى مربوط به نحوه رفتار با اسرا، منع استفاده از برخى سلاح ها و غيره). آنچه باقى مى ماند دو نوع نزاع است: نبردها ميان گروه هاى هومو ساكر- «نزاع هاى قومى و دينى» كه از قواعد حقوق بشر عام و جهان شمول تخطى مى كنند، جنگ به حساب نمى آيند، و بنابراين نيازمند «دخالت انسان دوستانه و صلح طلبانه» ازسوى قدرت هاى غربى است- و حملات مستقيم به ايالات متحده يا ديگر نمايندگان نظم نوين جهانى، كه در اين مورد نيز، ما نه با جنگ به معناى واقعى كلمه، بلكه صرفاً با «جنگجويان غيرقانونى» اى سروكار داريم كه دربرابر نيروهاى نظام كلى و جهان گستر مقاومت مى كنند. در اين مورد دوم، نمى توان نوعى سازمان انسان دوستانه بى طرف نظير صليب سرخ را متصور شد كه ميان طرف هاى درگير ميانجى گرى كند و مبادله اسرا را سازمان دهد و غيره، زيرا يك طرفِ نزاع - نيروى جهانى تحت سلطه ايالات متحده- ازقبل نقش صليب سرخ را برعهده گرفته است، ولاجرم ديگر خود را نه يكى از طرف هاى نبرد بلكه عاملى مى داند كه بناست ميانجى گر صلح و نظام جهانى باشد، شورش را سركوب كند، و درعين حال، به «مناطق بومى» كمك هاى انسان دوستانه برساند.
[…] درسى هست كه مى توان از كارل اشميت آموخت. تقسيم بندى دوست/دشمن نزد اشميت به هيج رو صرفاً درحكم نوعى تشخيص يا بازشناسيِ تفاوت هاى بالفعل و واقعى نيست. دشمن، بنابه تعريف همواره (تا حدودى) «نامرئى» است: نمى توان او را مستقيماً بازشناخت، زيرا او شبيه يكى از ماست و به همين دليل است كه مسئله و رسالت عظيم پيكار سياسى چيزى نيست مگر تلاش براى فراهم آوردن/ساختنِ «تصويرى» قابل تشخيص از دشمن. (يهوديان همان دشمن فى نفسه اند، نه از آن رو كه تصوير حقيقى يا طرح كلى خويش را پوشيده نگه مى دارند، بلكه بدين خاطر كه در پس ظواهر فريبنده شان نهايتاً هيچ چيزى نهفته نيست. يهوديان فاقد آن «شكل درونى» اى اند كه لازمه هر نوع هويت ملى به معناى واقعى كلمه است: در ميان ملت ها، ايشان يك نا-ملت اند، جوهر ملى آنها دقيقاً عبارت است از فقدان جوهر، فقدان نقش پذيريِ بى شكل و نامتناهى.) مختصر اين كه، «تشخيص دشمن» همواره فرآيندى اجرايى است كه بر «چهره حقيقى» دشمن روشنايى مى افكند/آن را برمى سازد. اشميت به مقوله كانتى Einbildungskraft ، قوه استعلايى تخيل رجوع مى كند: براى تشخيص دشمن، فرد بايد سيماى منطقى دشمن را «شاكله پردازى» كند، و خصايص مشخصى بدان ببخشند كه آن را بدل به هدف مناسبى براى نفرت و نبرد خواهد كرد.[…]
[…] ما ديگر با جنگ به مفهوم قديميِ نزاع ميان دولت هاى حاكم روبه رو نيستيم كه در آن قواعد معينى به اجرا درمى آيند (قواعدى مربوط به نحوه رفتار با اسرا، منع استفاده از برخى سلاح ها و غيره). آنچه باقى مى ماند دو نوع نزاع است: نبردها ميان گروه هاى هومو ساكر- «نزاع هاى قومى و دينى» كه از قواعد حقوق بشر عام و جهان شمول تخطى مى كنند، جنگ به حساب نمى آيند، و بنابراين نيازمند «دخالت انسان دوستانه و صلح طلبانه» ازسوى قدرت هاى غربى است- و حملات مستقيم به ايالات متحده يا ديگر نمايندگان نظم نوين جهانى، كه در اين مورد نيز، ما نه با جنگ به معناى واقعى كلمه، بلكه صرفاً با «جنگجويان غيرقانونى» اى سروكار داريم كه دربرابر نيروهاى نظام كلى و جهان گستر مقاومت مى كنند. در اين مورد دوم، نمى توان نوعى سازمان انسان دوستانه بى طرف نظير صليب سرخ را متصور شد كه ميان طرف هاى درگير ميانجى گرى كند و مبادله اسرا را سازمان دهد و غيره، زيرا يك طرفِ نزاع - نيروى جهانى تحت سلطه ايالات متحده- ازقبل نقش صليب سرخ را برعهده گرفته است، ولاجرم ديگر خود را نه يكى از طرف هاى نبرد بلكه عاملى مى داند كه بناست ميانجى گر صلح و نظام جهانى باشد، شورش را سركوب كند، و درعين حال، به «مناطق بومى» كمك هاى انسان دوستانه برساند.
[…] درسى هست كه مى توان از كارل اشميت آموخت. تقسيم بندى دوست/دشمن نزد اشميت به هيج رو صرفاً درحكم نوعى تشخيص يا بازشناسيِ تفاوت هاى بالفعل و واقعى نيست. دشمن، بنابه تعريف همواره (تا حدودى) «نامرئى» است: نمى توان او را مستقيماً بازشناخت، زيرا او شبيه يكى از ماست و به همين دليل است كه مسئله و رسالت عظيم پيكار سياسى چيزى نيست مگر تلاش براى فراهم آوردن/ساختنِ «تصويرى» قابل تشخيص از دشمن. (يهوديان همان دشمن فى نفسه اند، نه از آن رو كه تصوير حقيقى يا طرح كلى خويش را پوشيده نگه مى دارند، بلكه بدين خاطر كه در پس ظواهر فريبنده شان نهايتاً هيچ چيزى نهفته نيست. يهوديان فاقد آن «شكل درونى» اى اند كه لازمه هر نوع هويت ملى به معناى واقعى كلمه است: در ميان ملت ها، ايشان يك نا-ملت اند، جوهر ملى آنها دقيقاً عبارت است از فقدان جوهر، فقدان نقش پذيريِ بى شكل و نامتناهى.) مختصر اين كه، «تشخيص دشمن» همواره فرآيندى اجرايى است كه بر «چهره حقيقى» دشمن روشنايى مى افكند/آن را برمى سازد. اشميت به مقوله كانتى Einbildungskraft ، قوه استعلايى تخيل رجوع مى كند: براى تشخيص دشمن، فرد بايد سيماى منطقى دشمن را «شاكله پردازى» كند، و خصايص مشخصى بدان ببخشند كه آن را بدل به هدف مناسبى براى نفرت و نبرد خواهد كرد.[…]