مترجم : اميد مهرگان
بروز ايدئولوژى در هيئتى سواى آنچه ماركس «آگاهى كاذب» مى ناميد، گفتار ايدئولوژى در ميان متفكران معاصر را تغيير داده است. به واقع تحول نظرى اين گفتار در دهه هاى اخير مبين اين نكته است كه «آگاهى كاذب» صرفاً سويه اى از ايدئولوژى و كاركرد آن را تشكيل مى دهد. كلبى مشربى، با تمام مفاهيم همراه آن، نظير كنايى بودن، ريشخندگرى، بى خيالى، دم غنيمت شمارى و غيره كه در تاريخ گذشته و حال ما، هرگز غايب نبوده اند، در جوامع معاصر شكل يك معضل را به خود گرفته است. عنوان نوشته ژيژك كه به واقع بخشى از كتاب او به نام «ابژه والاى ايدئولوژى» (۱۹۸۹) است، خود گوياى قصد مولف است.
آنچه لازم به ذكر است، اشاره به تمايزى است كه ژيژك، به تاسى از پتراسلوترديك، ميان كلبى مشربى (cynicism) و گستاخ مشربى (kynicism) مى گذارد. اسلوترديك در كتاب «نقد عقل كلبى مشرب» به تفصيل در باب اين تمايز سخن مى گويد. معادل هاى فارسى چندان رسا نيست. به هرحال براى درك موضوع، شرحى كوتاه از اين دو مفهوم در ستون همين صفحه آمده است.
احتمالاً مقدماتى ترين تعريف از ايدئولوژى را مى توان در عبارت مشهور ماركس در «سرمايه»يافت: «آنها آن را نمى دانند ولى انجامش مى دهند.» خود مفهوم ايدئولوژى تلويحاً مبين نوعى «ساده لوحى» بنيادين و برسازنده است: تشخيص غلط پيش فرض هاى خاص خويش و شرايط تاثير بخش خاص خويش، نيز به خطا رفتن در مورد وجود نوعى فاصله، نوعى واگرايى ميان به اصطلاح واقعيت اجتماعى و بازنمود و تصور معوج، يا همان آگاهى كاذب ما از آن. از همين روست كه چنين «آگاهى ساده لوحانه»اى بايد تسليم رويه نقد ايدئولوژى شود. هدف از اين رويه، راه بردن آگاهى ايدئولوژى ساده لوحانه تا بدانجايى است كه شرايط تاثير بخش خاص خويش و نيز واقعيت اجتماعى معوج را دريابد و از رهگذر همين كنش، خود را منحل سازد.
در روايت هاى ظريف تر و فرهيخته تر ايدئولوژى- كه فى المثل توسط مكتب فرانكفورت بسط داده شده- مسئله صرفاً بر سر ديدن اشيا (يعنى واقعيت اجتماعى) آنگونه كه «واقعاً هستند» نيست، بلكه دغدغه اصلى، دراندن تصاوير اعوجاج آور ايدئولوژى است. نكته اصلى درك اين امر است كه چگونه خود واقعيت نيز قادر نيست بدون اين به اصطلاح رازآميز ساختن ايدئولوژيكى، بازتوليد شود. نقاب، صرفاً وضع واقعى امور را نمى پوشاند، اعوجاج ايدئولوژيكى در بطن اين وضع حك شده است.
لاجرم در اينجا ما با پارادوكس آن وجودى روبه رو مى شويم كه تنها مادامى خود را بازتوليد تواند كرد كه كژ فهميده شود و از چشم پوشيده بماند: درست همان لحظه اى كه آن را «آنگونه كه واقعاً هست» مى بينيم، اين وجود يا هستى، خود را در قالب نيستى انحلال مى دهد، يا به بيان دقيق تر، به واقعيتى از نوع ديگر بدل مى شود. از همين روست كه بايد بپرهيزيم از كاربست استعاره هاى ساده و سرراست «نقاب بركشيدن»، يا دراندن آن حجاب هايى كه تصور مى شود واقعيت عريان را مى پوشانند. اكنون مى توانيم بفهميم كه چرا لكان در سمينارش در باب اخلاق روانكاوى، فاصله مى گيرد از اين ژست آزادى بخشانه كه انگار سر آخر بخواهد بگويد: «پادشاه لباس ندارد.» به قول لكان نكته اينجاست كه پادشاه، زير لباس هايش لخت است، لاجرم اگر ژست روانكاوى، «نقاب بركشيدن» باشد، اين كار نزديك به همان لطيفه آلفونس آله است كه لكان نقل مى كند: شخصى به يك زن اشاره مى كند و فريادكشان مى گويد: «نگاهش كنيد، چه بى شرمانه، او زير لباس هايش كاملاً لخت است.»
ولى اين همه را قبلاً هم خوب مى دانستيم: اين همان مفهوم كلاسيك ايدئولوژى در مقام «آگاهى كاذب» است، يعنى تشخيص غلط واقعيت اجتماعى، تشخيصى كه خود بخشى از اين واقعيت است. پرسش ما اين است: آيا اين مفهوم از ايدئولوژى در مقام آگاهى ساده لوحانه هنوز هم به كار دنياى امروز مى آيد؟ آيا امروز هم پيش برنده است؟
پتراسلوترديك، در كتاب پرفروش و عظيم خود، «نقد عقل كلبى مشرب» (آلمان، ۱۹۸۳، Critique of cynical Reason)، اين تز را پيش مى نهد كه [امروزه] شيوه غالب تاثيرگذارى ايدئولوژى، شيوه كلبى مشربانه است، شيوه اى كه رويه كلاسيك نقد ايدئولوژى را ناممكن، يا به بيان دقيق تر، عبث مى سازد. سوژه كلبى مشرب، از تفاوت ميان نقاب ايدئولوژيكى و واقعيت اجتماعى كاملاً آگاه است ولى با اين حال، همچنان بر اين نقاب پافشارى مى كند. بنابراين صورت بندى اى كه اسلوترديك پيشنهاد مى كند چنين است: «آنها به خوبى مى دانند دارند چه مى كنند، ولى همچنان آن كار را مى كنند.» عقل كلبى مشرب، ديگر ساده لوح نيست بلكه در حكم پارادوكس آگاهى كاذب روشنگر شده (enlightend false consciounsness) است: فرد كذب را به خوبى مى شناسد، از منافع شخصى نهفته در پس جامعيت و فراگيرى ايدئولوژيكى به خوبى آگاه است، اما همچنان دست از آن بر نمى دارد.بايد اين موضع كلبى مشربانه را قاطعانه از آنچه اسلوترديك گستاخ مشربى مى نامد، تمييز دهيم.
گستاخ مشربى معرف امتناع عوامانه و كوچه بازارى از فرهنگ رسمى است آن هم به يارى كنايه (irony) و طعنه و ريشخند: رويه گستاخ مشربانه كلاسيك، عبارات و لفاظى هاى شورمندانه فرهنگ رسمى حاكم- يعنى توناليته يا نواختار خشك و پرابهت اش- را با ابتذال روزمره رودررو مى كند و از آنها مضحكه مى سازد و بدين سان منافع خودخواهانه، خشونت و قدرت طلبى هاى بى رحمانه نهفته درپس شكوه و اصالت برين عبارات ايدئولوژيكى را افشا مى كند. لذا اين رويه، بيش از آنكه مشاجره انگيز باشد، پراگماتيك و كاربردى است: او راى اجتماعى را از طريق رودررو ساختن اش با وضعيت و زمينه اظهار و بيان اش، واژگون مى سازد، اين رويه به شيوه اى مغالطه آميز (ad hominem) پيش مى رود (فى المثل وقتى يك سياستمدار، وظيفه ايثار وطن پرستانه را موعظه مى كند، آنگاه گستاخ مشربى، سود شخصى اى را فاش مى گويد كه او از قِبل فداكارى ديگران به دست خواهد آورد.)كلبى مشربى، همانا پاسخ فرهنگ حاكم به اين واژگون سازى و براندازى گستاخ مشربانه است: كلبى مشربى، منافع شخصى نهفته در پس جامعيت و فراگيرى ايدئولوژيكى و نيز فاصله ميان نقاب ايدئولوژيكى و واقعيت را تشخيص مى دهد و به حساب مى آورد، ولى همچنان دلايلى براى حفظ نقاب دارد.
اين قسم كلبى مشربى، در حكم موضع مستقيم برخاسته از اخلاق ستيزى نيست، بلكه بيشتر شبيه اخلاقى است كه خادم اخلاق ستيزى است- الگوى خرد كلبى مشرب، بيان شرافت و درستكارى در مقام شكل برين رذالت، اخلاقيات در مقام شكل برين وقاحت و حقيقت در مقام موثرترين شكل دروغ است. لاجرم اين قسم كلبى مشربى، در حكم صورت تحريف شده اى از «نفى نفى» ايدئولوژى رسمى است: واكنش كلبى مشربانه در برابر ثروت اندوزى غيرقانونى و سرقت، عبارت است از گفتن اين كه ثروت اندوزى قانونى به مراتب اثربخش تر است و به علاوه، قانون حامى آن است. برتولت برشت اين نكته را در نمايش «اپراى سه پولى» چنين بيان مى كند: «در مقايسه با تاسيس بانكى جديد، سرقت از بانك چه به حساب مى آيد؟»
بنابراين پيداست كه نقد سنتى از ايدئولوژى، در مواجهه با چنين عقل كلبى مشربى، ديگر كارى از پيش نمى برد. ما ديگر نمى توانيم متن ايدئولوژيك را موضوع «قرائت علامت جو» (symptomatic reading) قرار دهيم و آن را با حفره هايش روبه رو سازيم، يعنى با همان چيزى كه او سركوبشان مى كند تا بتواند خود را سازمان دهد و انسجام خويش را حفظ و صيانت كند- عقل كلبى مشرب اين فاصله را پيشاپيش به حساب مى آورد. پس آيا واپسين راهى كه باقى مى ماند تائيد اين نكته است كه ما همپاى حكمرانى عقل كلبى مشرب، در جهان به اصطلاح مابعد ايدئولوژيكى قرار گرفته ايم؟ حتى آدورنو نيز همين نتيجه را گرفت، او از اين پيش فرض آغاز كرد كه ايدئولوژى، به بيان دقيق، صرفاً نظامى است كه دعوى حقيقت دارد- يعنى فقط يك دروغ صرف نيست بلكه دروغى است كه به عنوان حقيقت تجربه شده است.
دروغى كه تظاهر مى كند جدى گرفته شده است. ايدئولوژى توتاليتر و تام گرا ديگر تظاهرى از اين دست ندارد. ديگر قرار نيست جدى گرفته شود، حتى مولفان اين ايدئولوژى نيز ديگر چنين منظورى ندارند- شأن آن، شأن وسايل دستكارى و دخالت [در اذهان و اعمال آدميان] است، وسايلى مطلقاً خارجى و ابزارى حاكميت آن، نه به لطف ارزش صدق و حقيقت اش (truth-value)، بلكه به دست خشونت فرا ايدئولوژيكى و وعده سود و منفعت، تثبيت و ايمن مى شود.اينجاست كه بايد از تمايز ميان علامت بيمارى (Sysptom) و خيال (fantasy) سخن گفت تا بتوان نشان داد اين ايده كه ما در جامعه مابعد ايدئولوژيكى زندگى مى كنيم، كمى زياده تند مى رود: عقل كلبى مشرب، به همراه بى اعتنايى كنايه آميز تام و تمام اش، سطح بنيادين خيال ايدئولوژيكى را دست نخورده برجا مى گذارد، سطحى كه در آن، ايدئولوژى در كار ساختار بخشيدن به خود واقعيت اجتماعى است.
آنچه لازم به ذكر است، اشاره به تمايزى است كه ژيژك، به تاسى از پتراسلوترديك، ميان كلبى مشربى (cynicism) و گستاخ مشربى (kynicism) مى گذارد. اسلوترديك در كتاب «نقد عقل كلبى مشرب» به تفصيل در باب اين تمايز سخن مى گويد. معادل هاى فارسى چندان رسا نيست. به هرحال براى درك موضوع، شرحى كوتاه از اين دو مفهوم در ستون همين صفحه آمده است.
احتمالاً مقدماتى ترين تعريف از ايدئولوژى را مى توان در عبارت مشهور ماركس در «سرمايه»يافت: «آنها آن را نمى دانند ولى انجامش مى دهند.» خود مفهوم ايدئولوژى تلويحاً مبين نوعى «ساده لوحى» بنيادين و برسازنده است: تشخيص غلط پيش فرض هاى خاص خويش و شرايط تاثير بخش خاص خويش، نيز به خطا رفتن در مورد وجود نوعى فاصله، نوعى واگرايى ميان به اصطلاح واقعيت اجتماعى و بازنمود و تصور معوج، يا همان آگاهى كاذب ما از آن. از همين روست كه چنين «آگاهى ساده لوحانه»اى بايد تسليم رويه نقد ايدئولوژى شود. هدف از اين رويه، راه بردن آگاهى ايدئولوژى ساده لوحانه تا بدانجايى است كه شرايط تاثير بخش خاص خويش و نيز واقعيت اجتماعى معوج را دريابد و از رهگذر همين كنش، خود را منحل سازد.
در روايت هاى ظريف تر و فرهيخته تر ايدئولوژى- كه فى المثل توسط مكتب فرانكفورت بسط داده شده- مسئله صرفاً بر سر ديدن اشيا (يعنى واقعيت اجتماعى) آنگونه كه «واقعاً هستند» نيست، بلكه دغدغه اصلى، دراندن تصاوير اعوجاج آور ايدئولوژى است. نكته اصلى درك اين امر است كه چگونه خود واقعيت نيز قادر نيست بدون اين به اصطلاح رازآميز ساختن ايدئولوژيكى، بازتوليد شود. نقاب، صرفاً وضع واقعى امور را نمى پوشاند، اعوجاج ايدئولوژيكى در بطن اين وضع حك شده است.
لاجرم در اينجا ما با پارادوكس آن وجودى روبه رو مى شويم كه تنها مادامى خود را بازتوليد تواند كرد كه كژ فهميده شود و از چشم پوشيده بماند: درست همان لحظه اى كه آن را «آنگونه كه واقعاً هست» مى بينيم، اين وجود يا هستى، خود را در قالب نيستى انحلال مى دهد، يا به بيان دقيق تر، به واقعيتى از نوع ديگر بدل مى شود. از همين روست كه بايد بپرهيزيم از كاربست استعاره هاى ساده و سرراست «نقاب بركشيدن»، يا دراندن آن حجاب هايى كه تصور مى شود واقعيت عريان را مى پوشانند. اكنون مى توانيم بفهميم كه چرا لكان در سمينارش در باب اخلاق روانكاوى، فاصله مى گيرد از اين ژست آزادى بخشانه كه انگار سر آخر بخواهد بگويد: «پادشاه لباس ندارد.» به قول لكان نكته اينجاست كه پادشاه، زير لباس هايش لخت است، لاجرم اگر ژست روانكاوى، «نقاب بركشيدن» باشد، اين كار نزديك به همان لطيفه آلفونس آله است كه لكان نقل مى كند: شخصى به يك زن اشاره مى كند و فريادكشان مى گويد: «نگاهش كنيد، چه بى شرمانه، او زير لباس هايش كاملاً لخت است.»
ولى اين همه را قبلاً هم خوب مى دانستيم: اين همان مفهوم كلاسيك ايدئولوژى در مقام «آگاهى كاذب» است، يعنى تشخيص غلط واقعيت اجتماعى، تشخيصى كه خود بخشى از اين واقعيت است. پرسش ما اين است: آيا اين مفهوم از ايدئولوژى در مقام آگاهى ساده لوحانه هنوز هم به كار دنياى امروز مى آيد؟ آيا امروز هم پيش برنده است؟
پتراسلوترديك، در كتاب پرفروش و عظيم خود، «نقد عقل كلبى مشرب» (آلمان، ۱۹۸۳، Critique of cynical Reason)، اين تز را پيش مى نهد كه [امروزه] شيوه غالب تاثيرگذارى ايدئولوژى، شيوه كلبى مشربانه است، شيوه اى كه رويه كلاسيك نقد ايدئولوژى را ناممكن، يا به بيان دقيق تر، عبث مى سازد. سوژه كلبى مشرب، از تفاوت ميان نقاب ايدئولوژيكى و واقعيت اجتماعى كاملاً آگاه است ولى با اين حال، همچنان بر اين نقاب پافشارى مى كند. بنابراين صورت بندى اى كه اسلوترديك پيشنهاد مى كند چنين است: «آنها به خوبى مى دانند دارند چه مى كنند، ولى همچنان آن كار را مى كنند.» عقل كلبى مشرب، ديگر ساده لوح نيست بلكه در حكم پارادوكس آگاهى كاذب روشنگر شده (enlightend false consciounsness) است: فرد كذب را به خوبى مى شناسد، از منافع شخصى نهفته در پس جامعيت و فراگيرى ايدئولوژيكى به خوبى آگاه است، اما همچنان دست از آن بر نمى دارد.بايد اين موضع كلبى مشربانه را قاطعانه از آنچه اسلوترديك گستاخ مشربى مى نامد، تمييز دهيم.
گستاخ مشربى معرف امتناع عوامانه و كوچه بازارى از فرهنگ رسمى است آن هم به يارى كنايه (irony) و طعنه و ريشخند: رويه گستاخ مشربانه كلاسيك، عبارات و لفاظى هاى شورمندانه فرهنگ رسمى حاكم- يعنى توناليته يا نواختار خشك و پرابهت اش- را با ابتذال روزمره رودررو مى كند و از آنها مضحكه مى سازد و بدين سان منافع خودخواهانه، خشونت و قدرت طلبى هاى بى رحمانه نهفته درپس شكوه و اصالت برين عبارات ايدئولوژيكى را افشا مى كند. لذا اين رويه، بيش از آنكه مشاجره انگيز باشد، پراگماتيك و كاربردى است: او راى اجتماعى را از طريق رودررو ساختن اش با وضعيت و زمينه اظهار و بيان اش، واژگون مى سازد، اين رويه به شيوه اى مغالطه آميز (ad hominem) پيش مى رود (فى المثل وقتى يك سياستمدار، وظيفه ايثار وطن پرستانه را موعظه مى كند، آنگاه گستاخ مشربى، سود شخصى اى را فاش مى گويد كه او از قِبل فداكارى ديگران به دست خواهد آورد.)كلبى مشربى، همانا پاسخ فرهنگ حاكم به اين واژگون سازى و براندازى گستاخ مشربانه است: كلبى مشربى، منافع شخصى نهفته در پس جامعيت و فراگيرى ايدئولوژيكى و نيز فاصله ميان نقاب ايدئولوژيكى و واقعيت را تشخيص مى دهد و به حساب مى آورد، ولى همچنان دلايلى براى حفظ نقاب دارد.
اين قسم كلبى مشربى، در حكم موضع مستقيم برخاسته از اخلاق ستيزى نيست، بلكه بيشتر شبيه اخلاقى است كه خادم اخلاق ستيزى است- الگوى خرد كلبى مشرب، بيان شرافت و درستكارى در مقام شكل برين رذالت، اخلاقيات در مقام شكل برين وقاحت و حقيقت در مقام موثرترين شكل دروغ است. لاجرم اين قسم كلبى مشربى، در حكم صورت تحريف شده اى از «نفى نفى» ايدئولوژى رسمى است: واكنش كلبى مشربانه در برابر ثروت اندوزى غيرقانونى و سرقت، عبارت است از گفتن اين كه ثروت اندوزى قانونى به مراتب اثربخش تر است و به علاوه، قانون حامى آن است. برتولت برشت اين نكته را در نمايش «اپراى سه پولى» چنين بيان مى كند: «در مقايسه با تاسيس بانكى جديد، سرقت از بانك چه به حساب مى آيد؟»
بنابراين پيداست كه نقد سنتى از ايدئولوژى، در مواجهه با چنين عقل كلبى مشربى، ديگر كارى از پيش نمى برد. ما ديگر نمى توانيم متن ايدئولوژيك را موضوع «قرائت علامت جو» (symptomatic reading) قرار دهيم و آن را با حفره هايش روبه رو سازيم، يعنى با همان چيزى كه او سركوبشان مى كند تا بتواند خود را سازمان دهد و انسجام خويش را حفظ و صيانت كند- عقل كلبى مشرب اين فاصله را پيشاپيش به حساب مى آورد. پس آيا واپسين راهى كه باقى مى ماند تائيد اين نكته است كه ما همپاى حكمرانى عقل كلبى مشرب، در جهان به اصطلاح مابعد ايدئولوژيكى قرار گرفته ايم؟ حتى آدورنو نيز همين نتيجه را گرفت، او از اين پيش فرض آغاز كرد كه ايدئولوژى، به بيان دقيق، صرفاً نظامى است كه دعوى حقيقت دارد- يعنى فقط يك دروغ صرف نيست بلكه دروغى است كه به عنوان حقيقت تجربه شده است.
دروغى كه تظاهر مى كند جدى گرفته شده است. ايدئولوژى توتاليتر و تام گرا ديگر تظاهرى از اين دست ندارد. ديگر قرار نيست جدى گرفته شود، حتى مولفان اين ايدئولوژى نيز ديگر چنين منظورى ندارند- شأن آن، شأن وسايل دستكارى و دخالت [در اذهان و اعمال آدميان] است، وسايلى مطلقاً خارجى و ابزارى حاكميت آن، نه به لطف ارزش صدق و حقيقت اش (truth-value)، بلكه به دست خشونت فرا ايدئولوژيكى و وعده سود و منفعت، تثبيت و ايمن مى شود.اينجاست كه بايد از تمايز ميان علامت بيمارى (Sysptom) و خيال (fantasy) سخن گفت تا بتوان نشان داد اين ايده كه ما در جامعه مابعد ايدئولوژيكى زندگى مى كنيم، كمى زياده تند مى رود: عقل كلبى مشرب، به همراه بى اعتنايى كنايه آميز تام و تمام اش، سطح بنيادين خيال ايدئولوژيكى را دست نخورده برجا مى گذارد، سطحى كه در آن، ايدئولوژى در كار ساختار بخشيدن به خود واقعيت اجتماعى است.