۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

مای ترسان از همه چیز

مترجم : صلاح عباسي
در یک فیلم هالیوودی پس‌زمینه‌ی‌ تاریخی فیلم در حقیقت نقش مدرک جعلی یا دکور را دارد و در خدمت واقعیت‌بخشیدن به‌ داستانی است که‌ فیلم بازمی‏گوید: داستان سفر شهودی قهرمان فیلم یا زوج قهرمان فیلم. در فیلم "ردس"[1] انقلاب اکتبر به‌ صورت پس‏زمینه‌ی داستان اصلی فیلم که‌ به‌‌هم‌رسیدن مجدد دو عاشق است درمی‏آید، و به‌ یک همخوابه‌گی شورانگیز ختم می‏گردد. در فیلم "تأثیر عمیق"[2] موج عظیمی که‌ تمام ساحل شرقی آمریکا را در‌ قعر خود فرومی‏کشد پس‏زمینه‌ی فرعی داستان اصلی فیلم است که‌ همان به‌‌هم‌رسیدن زناگونه‌ی‌ مجدد دختر و پدر است. در فیلم "جنگ دنیاها"[3] هجوم موجودات فضایی عملکردی فرعی و پس‏زمینه‌ای در مقایسه‌ با نقش قهرمان فیلم "تام کروز"[4] دارد که‌ به‌‌ عنوان یک پدر به‌ صحنه‌ بازمی‏گردد و... اما در فیلم "فرزندان مردان"[5] به‌ کارگردانی "آلفونس کارون"[6] قضیه‌ نه‌ از این قرار است. در این فیلم پس‏زمینه‌ نقش اصلی را برعهده‌ دارد. در یک فیلم تیپیک علمی–تخیلی هالیوود جهان آینده‌ ممکن است پر از اشیاء و اختراعات ناشناخته‌ باشد. اما حتی موجودات سیبرنتیکی و فضایی نیز همان ماهیت انسانی ما را دارند و دقیقاْ همان کارهایی را می‏کنند که‌ ما می‏کنیم یا در گذشته‌ مثلاْ در فیلم‏های هالیوودی یا در ملودرام‏ها و آکشن‏ها انجام می‏دادیم. در فیلم "فرزندان مردان" با قیافه‌ها یا فیگورهای عجیب و غریب روبه‌رو نمی‏شویم. لندن همان لندن است، دقیقاْ به‌ همان شکل کنونی‏اش، ولی مضاعف و درعین حال بسیار بیشتر از آنچه‌ که‌ ظاهر کنونی‏اش آشکار می‏سازد. "آلفونسو کارون" به‌ سادگی موفق شده‌ است جنبه‌های شاعرانه‌ و اجتماعی بالقوه‌ و نهفته‌‌ی شهر را نمایان سازد: ویرانی و زوال حومه‌های کثیف شهر، دوربین‏های مراقب که‌ همه‌ جا به‌ چشم می‏خورند و...
فیلم به‌ ما یادآوری می‏کند که‌ خود واقعیت از تمام چیزهای عجیب و غریبی که‌ می‏توانیم به‌ تصور درآوریم عجیب‏تر است. مدت‌ها پیش از این، هگل خاطرنشان ساخته‌ بود که‌ تصویر یک فرد بیش از خود آن فرد به‌ خودش شباهت دارد. "فرزندان مردان" داستانی علمی-تخیلی اسیت درباره‌ عصری که‌ در آن زندگی می‏کنیم. سال 2027 است. بشریت عقیم شده‌ است و جوان‏ترین فرد کره‌ی‌ زمین که‌ 18 سال از سنش می‏گذرد در لحظه‌ی‌ شروع فیلم در بوینس‏آیرس به‌ قتل می‏رسد. در بریتانیای کبیر حکومت نظامی برای مدت زمانی نامحدود برقرار است، نیروهای ضد ترور در تعقیب پناهندگان غیر قانونی هستند در حالی‌که‌ دولت مشغول سازمان‏دهی ملت روبه‌زوال است، مردمی که‌ در چراگاه‌ هدونیسم
[7] (لذت جویی) عقیم و بهداشتی‏اشان می‏چرند. مگر غیر از این است که‌ این دو پدیده‌، بی‏بند و باری هدونیستی به‌علاوه‌ی‌ اشکال جدید آپارتاید اجتماعی و کنترل ناشی از ترس، بارزترین مشخصه‌های جوامع ما هستند؟ این‌جاست که‌ "کارون" سهم نبوغ‏آمیز خود را ادا می‏کند، همان‌طور که‌ خودش در یک مصاحبه‌ شرح می‏دهد: "اکثر داستان‏هایی که‌ از آینده‌ می‏گویند به‌ تشریح چیزی شبیه‌ مضمون 'برادر بزرگ'[8] می‏پردازند. اما من فکر می‏کنم که‌ این برداشتی قرن بیستمی از استبداد است. استبدادی که‌ در حال حاضر دارد قدرت می‏گیرد چهره‌‌ی خود را در زیر اشکال و ماسک‏های دیگری می‏پوشاند. استبداد قرن بیست و یکم نامش دمکراسی است." به‌ همین دلیل است که‌ مدیران و مسئولان جهان "کارون" نه‌ عبوس‏اند و نه‌ شبیه‌ بوروکرات‏های توتالیتر مانند اونیفورم‏پوش‏های رمان جورج اورول، بلکه‌ آن‌ها آدم‏های فهمیده و مدیران دمکرات و بافرهنگی هستند که‌ هر کدامشان سبک زندگی خاص خود را دارند. ‌وقتی که‌ قهرمان فیلم برای درخواست صدور جواز اقامت یک پناهنده‌ به‌ ملاقات یک دوست قدیمی می‏رود که‌ اکنون مقام مهمی در دولت دارد، ما همراه‌ قهرمان فیلم پا به‌ درون مکانی می‏گذاریم که‌ بیشتر به‌ آپارتمان یک زوج همجنس‏باز در مانهاتان شباهت دارد، جایی که‌ مقام رسمی با لباس‌های راحت و غیر رسمی‏ همراه‌ زوج فلج‏‏اش نشسته‌ است.
واضح است که‌ "فرزندان مردان" ربطی به‌ مسئله‌‌ی عقیم‌بودن به‌ عنوان یک مشکل بیولوژیک ندارد. نوع عقیم‌بودنی که‌ فیلم مورد بحث قرار می‏دهد از همان نوعی است که‌ فردریش نیچه‌ مدت‏ها پیش تشخیص آسیب‏شناسانه‌ی‌ خود را از آن به‌ دست داده‌ بود، زمانی که‌ او اظهار داشت که‌ تمدن غربی در جهت ظهور آخرین انسان پیش می‏رود، موجودی بی‏اشتهاء و بی‏بهره‌ از عواطف قوی و نیز تعهد. موجودی که‌ ناتوان از رؤیادیدن است و خسته‌ از زندگی، موجودی که‌ حاضر به‌ تقبل هیچ ریسکی نیست و فقط به‌ دنبال آسایش و راحتی و رفاه‌ و رواداری و تحمل دوجانبه‌ است :"چند صباحی تزریق کمی زهر یا مخدر به‌ رگ‌ها، رؤیاهای دلپذیری به ارمغان می‏آورد. و سرانجام تزریق زهری بسیار برای فرورفتن به‌ آغوش مرگی دلپذیر. انسان‏هایی که‌ تفریحات کوچک روزانه‌ و شبانه‌ی‌ خودشان را دارند، اما سلامتی را از هرچیز مهم‏تر می‏شمارند. آخرین انسان‏ها می‏گویند 'ما خوشبختی را کشف کرده‌ایم' و چشمک می‏زنند."
آخرین انسان نمی‏خواهد رؤیای روزانه‌اش مختل گردد – به‌ همین دلیل است که‌ در جهان ذهنی آخرین انسان 'تعدی به‌ حریم شخصی' یک مفهوم کلیدی است. این مفهوم در‌معنای برهنه‌ی‌ خود به‌ پدیده‌های خشونت‏آمیزی چون تجاوز جنسی، ضرب و جرح جسمی و اشکال دیگری از تجاوز و خشونت اجتماعی اشاره‌ دارد. پدیده‌هایی که‌ طبیعتاْ باید آن‌ها را به‌ شدیدترین وجه‌ محکوم کرد. اما در زمان ما این مفهوم (تعدی به‌ حریم شخصی) به‌ شیوه‌ی‌ نامحسوسی معنای دگرگونه‌ای یافته‌ است و مفهوم تعدی به‌ حریم شخصی نه‌ تنها قابل اطلاق به‌، بلکه‌ محکوم‏کننده‌ی‌ هر نوع حرکتی نیز هست که‌ القاکننده‌‌‌ی نزدیکی اغراق‏آمیز با یک انسان واقعی دیگر، در تضاد با علایق، سرگرمی‏ها، یا هوس‏های او باشد و یا به‌ ترس‏هایش دامن بزند. لیبرالیسم روادار ما در حال حاضر باید با دو معضل ‌رو در رو شود که‌ نقشی تعیین‌کننده در جهت‏گیری روادارانه‌ی‌ ما نسبت به‌ 'دیگری' دارند: احترام‌قائل‌بودن برای امر متفاوت و به‌خودپذیرفتن آن (باز و گشوده‌ بودن در مقابل 'دیگری') از یک طرف و ترس وسواس‏گون از تعدی 'دیگری' به‌ حریم شخصی از طرفی دیگر. 'دیگری' تحمل‏پذیر است تا آن هنگام که‌‌ حضورش مزاحمت‏آور تلقی نگردیده‌‌است، تا زمانی‌که حضورش نامحسوس است. رواداری
[9] با متضادش هم‏سو می‏گردد: وظیفه‌ی‌ من که‌ در مقابل 'دیگری' روادار باشم در پراکتیک به‌ این معنا هم هست که‌ من نباید بیش از حد به‌ آن 'دیگری' نزدیک شوم، و نباید وارد حریم و فضای شخصی زندگی او گردم و خلاصه‌ی‌ کلام من باید حق عدم تحمل برای 'دیگری' در برابر نزدیکی مزاحمت‏آمیزم به‌ او قائل باشم. این چیزی است که‌ هر روز بیش از پیش در جوامع ما به‌ حق مسلم و حتی به‌ اصلی‏ترین برداشت ما از مفهوم حقوق بشرتبدیل می‏شود: حق این‌که‌ حریم شخصی‏مان محفوظ بماند، یا به‌ عبارت دیگر حق حفظ فاصله‌ با 'دیگری' برای جلوگیری از مختل شدن آسایش‏مان.
دادگاه‌های اکثر جوامع غربی، امروزه‌ هنگامی که‌ کسی از دیگری به‌ علت تجاوز به‌ حریم شخصی‏اش (مانند تعقیب یا پیشنهادهای نامطلوب جنسی) شکایت می‏نماید، احکامی جهت منع ملاقات صادر می‏کنند. کسی که‌ به‌ حریم شخصی‏ دیگری تجاوز می‏کند ممکن است از نظر قضایی محکوم گردد به‌ این که‌ حق ندارد آگاهانه‌ به‌ شخص شاکی یا قربانی نزدیک گردد و طبق قانون موظف شود که‌ فاصله‌ی‌ صد متری با شخص شاکی‌ را حفظ نماید. این اقدام هر چقدر هم ضروری باشد نمی‏توان منکر شد که‌ آن را می‏توان در راستای دفاع از خود به‌ حساب آورد، خودی که‌ در مقابل واقعیت تراوماتیک خواهش یا میل 'دیگری' دور حریم شخصی خود حفاظ می‏کشد. آیا به‌ اندازه‌ کافی واضح نیست که‌ هر نوع ابراز علنی و آشکار میل و تمنای شورمندانه‌ به‌ یک انسان دیگر نوعی خشونت وحشتناک در خود نهفته‌ دارد؟ میل و تمنا بنا بر تعریف به‌ مطلوب (object) خود آسیب می‏رساند و حتی اگر مورد میل قرار گرفته‌ از سر بخت به‌ میل و تمنای طالب(subject) پاسخ مثبت بدهد و خود را در همان موقعیت بیابد باز هم ممکن نیست که‌ دو طرف هیچ گونه‌ ترس یا دلهره‌ای نداشته‌ باشند.
[10]
همین را می‏توان درباره‌ منع روزافزون استعمال دخانیات در جوامع غربی هم گفت. از ادارات شروع کردند، تا ممنوعیت کشیدن سیگار به‌ فرودگاه‏ها، رستوران‏ها، بارها، کلوب‏های خصوصی کشیده‌ شد وبعد در برخی از دانشگاه‏ها در مسافت پنجاه‌ متری درب ورودی محلی را به‌ سیگاری‏ها اختصاص دادند و این ماجرا همچنان ادامه‌ یافت. و بعد در یک اقدام بی‏نظیر سانسوری آموزشی -که‌ ما را به‌ یاد سنت‏های استالینی رتوش عکس‏ها و حذف چهره‌های نامطلوب از آن‌ها به‌ منظور جعل و تحریف سیستماتیک حقایق می‏اندازد- اداره‌‌ی پست آمریکا سیگار را از تصاویری که‌ دو گیتاریست بلوز،"روبرت جونسون"[11] و "جکسون پولاک"[12]، بر آن‏ها دیده‌ می‏شدند حذف کرد. این‌گونه‌ پیشگیری‏ها در راستای جلوگیری از لذت‏جویی نامسئولانه‌ و مخاطره‌آمیز دیگری با مستمسک‌ منع او از پُک‌زدن عمیق و رضایت‏مندانه‌ به‌ سیگارش صورت می‏پذیرد (برخلاف ثروتمندانی شبیه‌ کلینتون که‌ سیگارشان را بدون پک‏زدن عمیق می‏کشند یا نزدیکی جنسی‏شان بدون دخول واقعی صورت می‏گیرد یا مانند کسانی که‌ غذای بی‌چربی می‏خورند) – بله‌ همچنان‌که‌ لاکان گفته‌ است: "بعد از مرگ خدا دیگر هیچ چیزی مجاز نیست."
در بازارهای امروزی کالاها و محصولات زیادی می‏یابیم که‌ خصایص زیان‏آورشان از آنها گرفته‌ شده‌ است: کافه‌ بدون کافئین، خامه‌ بی‌چربی، آبجوی بدون الکل... این لیست می‏تواند ادامه‌ یابد. چه‌ می‏گویید درباره‌ی‌ سکس تصویری یعنی سکس بدون سکس؟ یا تز "کالین پاول" درباره‌ی‌ جنگ بدون تلفات (البته‌ برای نیروهای خودی) یعنی جنگ بدون جنگ؟ یا چه‌ می‏گویید درباره‌ی‌ تعریف مجدد سیاست به‌ مثابه‌ی‌ هنر مدیران متخصص، یعنی سیاست بدون سیاست؟ و همچنین چندفرهنگی
[13] جوامع لیبرال معاصر را در نظر بگیرید به‌ مثابه‌ تجربه‌ی‌ 'دیگری' به‌ عنوان کسی که‌ حق متفاوت‌بودن از او سلب شده‌ است. (تصویر آرمانی 'دیگری' به‌ عنوان کسی که‌ رقص‏های جذاب بلد است و از عقل سلیم معتدلی برای درک واقعیت برخوردار است) درحالی‌که‌ پدیده‌هایی مانند کتک‏زدن همسران یا تجاوزات درون‌خانواده‌گی در این مجموعه‌ جای نمی‏گیرند. ما جهان اولی‏ها چیزی که‌ حاضر باشیم به‌ خاطرش حتی از جانمان هم بگذریم را هر روز دشوارتر می‏یابیم. در حقیقت چنین به‌ نظر می‏رسد که‌ شکاف میان ما (جهان اولی‏ها) و جهان سومی‏ها در حادترین شکل خود مربوط به‌ این نکته‌ است که‌ جهان اولی‏ها زندگی طولانی و رضایت‏بخشی دارند آکنده‌ از تنعمات مادی و فرهنگی (ناسوتی) درحالی‌که‌ جهان سومی‏ها زندگی خود را وقف اموری تعالی‏بخش (لاهوتی) می‏سازند. آیا این دوگانه‌گی[14] همان چیزی نیست که‌ نیچه‌ از آن به‌ عنوان نهیلیسم فعال[15] و نهیلیسم پاسیو[16] (خنثی) یاد می‏کرد؟ ما در جهان غرب همان آخرین انسان‏ها هستیم. غرق‏شده‌ در تفریحات احمقانه‌ی‌ روزانه‌، درحالی‌که‌ مسلمانان رادیکال آماده‌اند همه‌ چیزشان را به‌ داو[17] بگذارند، متعهد به‌ این‌که‌ از همه‌ چیز بگذرند و فعالانه‌ در نبرد نهیلیستی‏شان تا سرحد نابودکردن خویش پیش بروند. تعجب برانگیز نیست که‌ تنها مکانی که‌ در "فرزندان مردان" می‏توان وجود آزادی را در آن‌جا حس کرد قلمروی است آزادشده‌ و رها از چنگ آن حضور فراگیر و خفه‌کننده‌ی‌ سرکوب، به‌ اسم "بلاک پوول"[18]، یک شهر کامل و رها که‌ دیواری به‌ دور انزوای خویش کشیده‌ است و به‌ یک کمپ پناهندگان مبدل گردیده‌ که‌ اداره‌ی‌ آن به‌ دست خود مردم است. در آخر فیلم می‏بینیم که‌ شهر، مورد تهاجم بی‏رحمانه‌ی‌ بمب‏ها آسمانی قرار می‏گیرد. آن‌جا زندگی واقعی جاری است، با مسلمانان بنیادگرایش و تظاهرات‏هایشان و با اقدامات مشترک‏شان که‌ نشان از اتحادی اصیل دارد. – تعجب نکن که‌ همین‌جاست که‌ فرزند آدم (نوزاد موعودی که‌ همه‌ منتظرتولدش هستند) متولد می‏شود.
در یک مناظره‌ی‌ تلویزیونی که‌ از کانال ان‏بی‏سی در باره‌ زندانیان گوانتانامو و سرنوشت آن‌ها در سال 2004 پخش شد یکی از عجیب‏ترین دلایلی که‌ اقامه‌ گردید و می‏خواست به‌ ما بقبولاند که‌ موقعیت آن‌ها از لحاظ قضایی، حقوقی و اخلاقی قابل قبول است این بود که‌ این زندانیان همان‌هایی هستند که‌ از دست بمب‏ها نجات یافتند. چون آن‌ها هدف بمب‏های آمریکایی بودند و بنا بر تصادف هنوز زنده‌ هستند و چون این بمب‏افکنی‏ها بخشی از یک عملیات مشروع نظامی بود و خلاصه‌ آن‌ها در آن عملیات می‏بایستی کشته‌ می‏شدند پس در نتیجه‌ ما نمی‏توانیم از‌ شیوه‌‌ی برخورد یا رفتاری که‌ با آن زندانیان می‏شود ایرادی بگیریم. موقعیت آن‌ها در هر حال از مردن بهتر است، آنها باید شاکر باشند از اینکه‌ زنده‌اند. این نوع اقامه‌ی‌ برهان بسیار بیش‌تر از آن‌چه‌ که‌ مورد نظر است افشاکننده‌ است. طبق چنین اظهاراتی زندانیان گوانتانامو از هر لحاظ مقام و موقعیتی هم‌ردیف زنده‌های مرده‌ یا مرده‌های زنده‌ می‏یابند. کسانی که‌ از برخی لحاظ هم‌اکنون مرده‌اند و حقوق قضایی‏شان می‏تواند پایمال گردد چون از قبل قرار بود بمب‏های تشنه‌ به‌ خون آن‌ها را از بین ببرد. آن‌ها مصداق مناسبی هستند بر آن‌چه‌ "جورجیو آگامبن"
[19] از آن‌ها به‌ عنوان (homo sacer) یاد می‏کند، یعنی کسانی که‌ به‌ راحتی می‏توان آنها را کشت بدون هیچ‌گونه‌ عواقب قضایی یا قانونی، به‌ این دلیل که‌ زندگی‏شان از نگاه‌ قانون دیگر به‌ حساب نمی‏‏آید.
اگر زندانیان "گوانتانامو"
[20] خود را در موقعیتی می‏یابند میان دو نوع مرگ و به‌ مقام انسان (homo sacer) یعنی انسانی که‌ از نظر حقوقی مرده‌ و مقام و حقوق قانونی‏اش از او سلب شده‌ است، تقلیل می‏یابند در حالی‌که‌ از لحاظ بیولوژیکی همچنان به‌ زندگی ادامه‌ می‏دهند پس باید بگوییم که‌ کیس "تری شیاوو"[21] که‌ ما را در ماه‌ مارس 2005 به‌ خود مشغول ساخت نشان دهنده‌ی‌ موقعیتی بالعکس است. در این کیس، ما با انسانی مواجه‌ایم که‌ از لحاظ بیولوژیکی تقریبا مرده‌، چون "تری" در سال 1990 دچار یک خونریزی مغزی شد و قلبش برای لحظاتی چند به‌ دلیل یک عدم تعادل شیمیایی که‌ گمان می‏رود ناشی از سوء تغذیه‌ باشد از کار افتاد. تشخیص پزشک قانونی این بود که‌ "تری" در آغوش اغماء ابدی فرو رفته‌ است و امیدی به‌ بیداری دوباره‌ی‌ هوشی و فکری او نمی‏رود. او فقط به‌ کمک دستگاه‌ می‏تواند بخورد و آنچه‌ را که‌ خورده‌ است پس بدهد. در حالی‌که‌ شوهرش می‏خواست که‌ "تری" از این موقعیت ناگوار خلاصی یابد و کمک‏های پزشکی که‌ او را زنده‌ نگه‌ داشته‌اند قطع شوند، والدین "تری" بالعکس می‏خواستند که‌ همچنان زنده‌ نگه‌ داشته‌ شود چون احتمال بهبودی او را نمی‏خواستند منتفی بدانند. آن‌ها می‏گفتند که‌ دخترشان اگر در حالت هوشیاری بود به‌ این رضایت نمی‏داد که‌ خورد و خوراکش قطع گردد. این کیس به‌ محضر بالاترین مقامات قضایی، قانونی و سیاسی در ایالات متحده‌ آمریکا رسید. دیوان عالی کشور و شخص رئیس جمهور پیگیر مسئله‌ شده‌ بودند و کنگره‌ی‌ آمریکا فی‏الفور اقدام به‌ صدور مصوباتی در این رابطه‌ کرد. نامعقولی و بی‏معنایی این موقعیت بخصوص اگر از منظری وسیعت‏تر به‌ آن نظر بیفکنیم می‏تواند مو را بر انداممان سیخ کند: در حالی‌که‌ ده‌ها ملیون نفر بر اثر ابتلای به‌ ایدز می‏میرند و در سراسر جهان ده‏ها ملیون نفر به‌ دلیل گرسنه‌گی تلف می‏شوند، آری در چنین جهانی، افکار عمومی آمریکاییان فقط متمرکز بر این بود که‌ به‌ ادامه‌‌یافتن یک زندگی فلج و عاری از هوش و شعور یاری برساند. زندگی‏ای که‌ همه‌‌ی خواص انسانی خود را از دست داده‌ بود. ما در میان این دو قطب متضاد زندگی می‏کنیم: از یک سو کسانی که‌ بمب‏ها به‌ خطا جانشان را نجات دادند (از لحاظ فیزیکی و فکری انسان‏هایی کامل و بی‏نقص اما از لحاظ قانونی بی‌بهره‌ از حق و حقوق انسانی) و از سوی دیگر انسانی که‌ به‌ یک دستگاه‌ مکنده‌‌ی بیمارستانی تقلیل یافته‌، اما زندگی و سرنوشتش از سوی تمامی دستگاه‌ دولتی مورد محافظت قرار می‏گیرد.
چه‌ شد که‌ به‌ این روز افتادیم؟ هیچ یک از خوانندگان هوشیار "مارکی دوساد"
[22] نمی‏توانند از درک این نکته‌ غافل بماند که‌ آن نوع آزادی جنسی و بی قید و بندی که‌ "مارکی دوساد" تبلیغ می‏نماید در حقیقت از تمام نشانه‌های متعالی تهی شده‌ است. آموزه‌های "مارکی دوساد" عمل جنسی را به‌ مجموعه‌ای از حرکات قراردادی و مکانیکی مبدل می‏کند که‌ بی‏بهره‌ از هر نوع شور اصیل و عاطفی است. آیا شاهد تغییر جهت عمل جنسی در جهت مورد نظر "مارکی دوساد" نیستیم؟ موقعیت مرگباری که‌‌ 'آخرین انسان‌های' زمان ما خود را در آن می‏یابند، فردیت‏های پست‏مدرنی که‌ همه‌ی‌ مقاصد متعالی را دور انداخته‌ (از همه‌ی‌ فراروایت‏ها چشم ‏پوشیده‌اند) و زندگی خود را صرف اموری از قبیل سرگرمی‏ها و تفریحات و مهم‏تر از هر چیز بقای شخصی‏شان می‏کنند، کسانی که‌ هر روز بیش از پیش زندگی خود را وقف ظرایف و لذایذ مصنوعی‏ای می‏نمایند که‌ از برکت زندگی مدرن به‌ شکل کالا و فرآورده‌ در ابعادی بزرگ‌تر از حد معمول برایشان فراهم می‏شود.
اگر نظام جوامع سلسله‌مراتبی کهن در جهت سرکوب نیروهای حیاتی افراد عمل می‏کرد و نظم ایدئولوژیک‏‌شان مرتجعانه‌ بود و قدرت حاکمه‌شان در خدمت برپا نگه‌داشتن آن سیستم بود و مخالف با هرگونه‌ تغییری عمل می‏نمود، در جوامع معاصر قضیه‌ بالعکس است. چون این جوامع در اثڕ بی‏بند و باری لذت‏جویانه‌ و هدونیستی‏، خود در حال از دست دادن نیروی حیاتی‏شان هستند: همه‌ چیز مجاز است، اما بدون کافئین، تهی‌شده‌ از جوهر اصلی‏اش.
و هرآن‌چه‌ که‌ درباره‌ی‌ لذت‏هایمان صدق می‏کند درباره‌ی‌ دمکراسی‏مان هم صادق است: در حقیقت این همان بحث دمکراسی بدون کافئین است، دمکراسی‏ای که‌ از جوهر خودش تهی شده‌ است، تیزی و بُرایی سیاسی‏اش را از دست داده‌ است. یک قرن قبل از این "چسترتون"
[23] نوشته‌ بود:"کسانی که‌ بر علیه‌ کلیسا به‌ نام آزادی و انسانیت مبارزه‌ می‏کنند، نتیجه‌ مبارزشان در خاتمه‌ این خواهد بود که‌ هم آزادی و هم انسانیت را دور بیندازند تا بتوانند به‌ جنگشان بر علیه‌ کلیسا ادامه‌ دهند." اولین چیزی که‌ باید به‌ این گفته‌ افزود این است که‌ همین امر در مورد خود مدافعان مذهب نیز صدق می‏کند: چه‌ بسیار مدافعان متعصب مذهب که‌ در مبارزه‌ قهرآمیزشان بر علیه‌ جامعه‌ سکولار معاصر تا به‌ آن حد پیش رفتند که‌ در حقیقت خود مذهب را هم قربانی ساختند (به‌ دلیل این‌که‌ دست‌یازی به‌ خشونت ریشه‌‌ی تمام تجربه‌های پرمعنی مذهبی‏اشان را خشکانید و آن‌ها را از تجربه‌ آن عوالم معنوی محروم ساخت.)
و آیا همین را نمی‏توان درباره‌ی‌ لیبرال‏های دمکراتی نیز بر زبان آورد که‌ در مبارزه‌شان بر علیه‌ بنیادگرایان دشمن دمکراسی دقیقاْ به‌ شیوه‌ای مشابه‌ خود بنیادگرایان، آن‌چنان تندروی و خشونت به‌ خرج می‏دهند که‌ در نتیجه‌، تمامی آموزه‌های دمکراتیک خود و اعتقاد خود را به‌ آزادی زیرپا می‏گذراند فقط برای این‌که‌ به‌ مبارزه‌ با تروریسم بپردازند؟ آن‌ها آن‌چنان بر لزوم رفع تهدید بنیادگرایی مصرند که‌ می‏خواهند هر طور شده‌ ثابت نمایند که‌ بنیادگرایی غیر مسیحی بزرگترین تهدیدی است که‌ متوجه‌ آزادی بشری است و در این راه‌ حاضرند تا بدان حد پیش بروند که‌ حتی خود آزادی را نیز قربانی ‏نمایند و به‌ دلیل مبارزه‌ با تروریسم از ما می‏خواهند که‌ آزادی‏مان را همین حالا و همین‌جا زیر پا بگذاریم، در همین جوامع ظاهراْ مسیحی‏مان. اگر تروریست‏ها حاضرند جهان فانی را به‌ خاطر جهان باقی فدا نمایند، مبارزان ضد ترور نیز در مقابل حاضرند که‌ دمکراسی‏های خود را به‌ خاطر نفرتی که‌ از دیگری مسلمان دارند نابود سازند. "یوناتان آلتر"
[24]، "آلان درشوویتز"[25] و "سام هریس"[26] همگی کسانی هستند که‌ حیثیت انسانی را تا آن حد دوست می‏دارند که‌ حاضرند به‌ خاطرش شکنجه‌ را قانونی نمایند –شکنجه‌ حد نهایی تجاوز به‌ حیثیت آدمی است – و به‌ زعم خود می‏پندارند که‌ از حیثیت آدمی دفاع می‏نمایند.
فرهنگ مسلط سیاسی روز، سیاست ترس است، سیاست مقابله‌ با تبعیضات بالقوه‌ یا تجاوز به‌ حریم شخصی: ترس از مهاجران، ترس از بزهکاران، ترس از آمیزش جنسی خدا ستیز سنت‏شکنانه‌، ترس از تحقیر دولتی (با مالیات‏های هرچه‌ سنگین‏ترش)، ترس از فجایع محیط زیستی، ترس از تعدی و تجاوز، (نگرانی برای حفظ حریم شخصی همان چیزی است که‌ مدلل می‏سازد که‌ چرا آن‌چه‌ که‌ از نظر سیاسی صحیح شمرده‌ می‏شود اصلی‏ترین نمونه‌‌ی لیبرال سیاست ترس یا ترس سیاسی است.) این‌چنین سیاستی همیشه‌ بر روی بسیج ترسناک انسان‏های ترسیده تکیه‌ می‏کند.
حادثه‌ی‌ بزرگی که‌ در آغاز سال 2006 در اروپا به‌ وقوع پیوست این بود که‌ جریان پناهنده‌ستیز از لحاظ سیاسی به‌ یکی از جریان‏های اساسی تبدیل شد: رشته‌ نافی که‌ نیروهای نژادپرست دست راستی را از جریانات عادی سیاسی جدا می‏ساخت گسیخته‌ شد. از فرانسه‌ تا آلمان، از اطریش تا هلند در یک همبستگی تازه‌ به‌ منصه‌ی‌ ظهور رسیده‌ که‌ ناشی از غرور این کشورها بر هویت تاریخی و فرهنگی مشترک خویش است. شاهد بودیم که‌ احزاب بزرگ سیاسی آن‌چه‌ را که‌ در برهه‏ای قبل، غیر قابل قبول و غیر قابل اظهار می‏یافتند اکنون به‌ سادگی بر زبان می‏آورند: اینکه‌ پناهندگان مهمانانی هستند که‌ باید در منطبق‌ساختن خویش با فرهنگ و ارزش‏هایی که‌ متعلق به‌ جامعه‌ی‌ میزبان است ساعیانه‌ بکوشند – اینک "میهن ما، پناهنده‌ یا دوستش داشته‌ باش یا برو به‌ جایی دیگر".
به‌ همین دلیل است که‌ 'جنگ تمدن‏ها' نمونه‌ای است که‌ ما از بیماری "هانتینگتون"
[27] در عصر حاضر داریم – همچنان‌که‌ "ساموئل هانتینگتون"[28] اظهار داشت:" 'دیوار آهنین میان ایدئولوژی‏ها' بعد از پایان جنگ سرد به‌ جنگ میان فرهنگ‏ها دگردیسی یافت. چنین به‌ نظر می‏رسد که‌ این نظریه‌ی‌ بدبینانه‌ نقطه‌ مقابل سناریوی خوشبینانه‌ی‌ "فرانسیس فوکویاما"[29] درباره‌ی‌ آینده‌ باشد که‌ بر طبق آن پایان تاریخ در غایت خویش چیزی نخواهد بود مگر تفوق یک نظم جهان‌گیر دمکراسی لیبرال. شاید به‌ احتمال این 'جنگ تمدن‏ها' است که‌ در حقیقت 'پایان تاریخ' را رقم می‏زند، یا به‌ عبارت دیگر تضادهای قومی-مذهبی تضادهایی هستند که‌ با جهانی‌شدن سرمایه‌‌داری همسو و منطبق‏اند. در عصر 'فراسیاسی' ما، در حالی که‌ سیاست واقعی هر روز بیش از پیش به‌ وسیله‌ مدیران متخصص اجتماعی اداره‌ می‏شود، تنها منبع مشروعی که‌ برای دامن‌زدن به‌ تضادها باقی می‏ماند در حقیقت همان تضادها و هیجانات فرهنگی، قومی، مذهبی هستند.
پس بگذارید برای ختم کلام نقل قولی از اشتباه‌ فراموش ناشدنی لفظی-فرویدی رئیس جمهور بوش بیاورم: "فرزندان مردان" را "کم غیر دست کم نگیرید"
[30] فیلم تازه‌ "آلفونسو کارون" به‌ کنه‌ مطلب می‏رسد و به‌ پشت پرده‌‌ی موقعیت آزاردهنده‌‌ی ما رسوخ می‏کند.


توضیحی کوتاه‌ از مترجم: ژیژک از متفکران اصیل معاصر است که‌ آثارش تأمل‏برانگیز و آموزنده‌اند. او از کسانی است که‌ می‏کوشند بر تناقضات تاریخ و معانی‏شان پرتوی بیفشانند و به‌ همین دلیل متفکری است همیشه‌ در گود که‌ هیچ وقت تفکر را از امر واقعی و تاریخی جدا نمی‏نماید. ناگفته‌ پیداست که‌ این ترجمه‌ به‌ معنای موافقت با تمامی نظرات مطرح‏شده‌ در آن نیست. فکر می‏کنم ژیژک تفاوت میان نهیلیسم فعال و پاسیو را دست کم می‏گیرد و سعی می‏کند (حداقل در این مقاله‌) هر دو را به‌ یک چوب براند. در بقیه‌ مقالات او هم می‏بینیم که‌ تفاوت میان استبداد و دمکراسی چنان کمرنگ می‏گردد که‌ ارجحیت یکی بر دیگری را مشکل بتوان توجیه‌ کرد. امیدوارم که‌ در آینده‌ انتقاداتی را که‌ از این منظر به‌ این متفکر بزرگ وارد است به‌ تفصیل برشمارم و بگویم که‌ او کجا به‌ کارمان می‏آید و کجا باید از قبول افکارش حذر کرد.


متن سوئدی مطلب را از طریق لینک ذیل می‏توانید بیابید:
http://ungtval.lunarstorm.se/main.aspx?article=987162

[1] Reds
[2] Deep Impact
[3] War of the worlds
[4] Tom Cruise
[5] Children of men
[6] Alfonso Cuaron
[7] Hedonismفلسفه‌ لذت جویی و خوش‏باشی :
[8] Big brother اصطلاح برساخته‌ جورج اورول درباره‌ حکومت مبتنی برارعاب و کنترل :
[9] tolerance
[10] من به‌ عمد کلمات طالب و مطلوب را در اینجا در مقابل subject و object آورده‌ام چون در این مورد خاص از فاعل و مفعول فارسی رساننده‌تر هستند.
[11] Robert Johnson
[12] Jackson Pollock
[13] multi culturalism
[14] antagonism
[15] Active nihilism
[16] Passive nihilism
[17] risque
[18] Blackpool
[19] Giorgio Agamben
[20] Guantanamo
[21] Terri Schiavo
[22] Markis de Sade
[23] Chesterton
[24] Jonathan Alter
[25] Alan Dershowitz
[26] Sam Harris
[27] huntington
[28] Samuel Huntington
[29] Francis Fukuyama
[30] Missunderestimateاشتباه‌ لفظی پرزیدنت بوش