مترجم : صلاح عباسي
در یک فیلم هالیوودی پسزمینهی تاریخی فیلم در حقیقت نقش مدرک جعلی یا دکور را دارد و در خدمت واقعیتبخشیدن به داستانی است که فیلم بازمیگوید: داستان سفر شهودی قهرمان فیلم یا زوج قهرمان فیلم. در فیلم "ردس"[1] انقلاب اکتبر به صورت پسزمینهی داستان اصلی فیلم که بههمرسیدن مجدد دو عاشق است درمیآید، و به یک همخوابهگی شورانگیز ختم میگردد. در فیلم "تأثیر عمیق"[2] موج عظیمی که تمام ساحل شرقی آمریکا را در قعر خود فرومیکشد پسزمینهی فرعی داستان اصلی فیلم است که همان بههمرسیدن زناگونهی مجدد دختر و پدر است. در فیلم "جنگ دنیاها"[3] هجوم موجودات فضایی عملکردی فرعی و پسزمینهای در مقایسه با نقش قهرمان فیلم "تام کروز"[4] دارد که به عنوان یک پدر به صحنه بازمیگردد و... اما در فیلم "فرزندان مردان"[5] به کارگردانی "آلفونس کارون"[6] قضیه نه از این قرار است. در این فیلم پسزمینه نقش اصلی را برعهده دارد. در یک فیلم تیپیک علمی–تخیلی هالیوود جهان آینده ممکن است پر از اشیاء و اختراعات ناشناخته باشد. اما حتی موجودات سیبرنتیکی و فضایی نیز همان ماهیت انسانی ما را دارند و دقیقاْ همان کارهایی را میکنند که ما میکنیم یا در گذشته مثلاْ در فیلمهای هالیوودی یا در ملودرامها و آکشنها انجام میدادیم. در فیلم "فرزندان مردان" با قیافهها یا فیگورهای عجیب و غریب روبهرو نمیشویم. لندن همان لندن است، دقیقاْ به همان شکل کنونیاش، ولی مضاعف و درعین حال بسیار بیشتر از آنچه که ظاهر کنونیاش آشکار میسازد. "آلفونسو کارون" به سادگی موفق شده است جنبههای شاعرانه و اجتماعی بالقوه و نهفتهی شهر را نمایان سازد: ویرانی و زوال حومههای کثیف شهر، دوربینهای مراقب که همه جا به چشم میخورند و...
فیلم به ما یادآوری میکند که خود واقعیت از تمام چیزهای عجیب و غریبی که میتوانیم به تصور درآوریم عجیبتر است. مدتها پیش از این، هگل خاطرنشان ساخته بود که تصویر یک فرد بیش از خود آن فرد به خودش شباهت دارد. "فرزندان مردان" داستانی علمی-تخیلی اسیت درباره عصری که در آن زندگی میکنیم. سال 2027 است. بشریت عقیم شده است و جوانترین فرد کرهی زمین که 18 سال از سنش میگذرد در لحظهی شروع فیلم در بوینسآیرس به قتل میرسد. در بریتانیای کبیر حکومت نظامی برای مدت زمانی نامحدود برقرار است، نیروهای ضد ترور در تعقیب پناهندگان غیر قانونی هستند در حالیکه دولت مشغول سازماندهی ملت روبهزوال است، مردمی که در چراگاه هدونیسم[7] (لذت جویی) عقیم و بهداشتیاشان میچرند. مگر غیر از این است که این دو پدیده، بیبند و باری هدونیستی بهعلاوهی اشکال جدید آپارتاید اجتماعی و کنترل ناشی از ترس، بارزترین مشخصههای جوامع ما هستند؟ اینجاست که "کارون" سهم نبوغآمیز خود را ادا میکند، همانطور که خودش در یک مصاحبه شرح میدهد: "اکثر داستانهایی که از آینده میگویند به تشریح چیزی شبیه مضمون 'برادر بزرگ'[8] میپردازند. اما من فکر میکنم که این برداشتی قرن بیستمی از استبداد است. استبدادی که در حال حاضر دارد قدرت میگیرد چهرهی خود را در زیر اشکال و ماسکهای دیگری میپوشاند. استبداد قرن بیست و یکم نامش دمکراسی است." به همین دلیل است که مدیران و مسئولان جهان "کارون" نه عبوساند و نه شبیه بوروکراتهای توتالیتر مانند اونیفورمپوشهای رمان جورج اورول، بلکه آنها آدمهای فهمیده و مدیران دمکرات و بافرهنگی هستند که هر کدامشان سبک زندگی خاص خود را دارند. وقتی که قهرمان فیلم برای درخواست صدور جواز اقامت یک پناهنده به ملاقات یک دوست قدیمی میرود که اکنون مقام مهمی در دولت دارد، ما همراه قهرمان فیلم پا به درون مکانی میگذاریم که بیشتر به آپارتمان یک زوج همجنسباز در مانهاتان شباهت دارد، جایی که مقام رسمی با لباسهای راحت و غیر رسمی همراه زوج فلجاش نشسته است.
واضح است که "فرزندان مردان" ربطی به مسئلهی عقیمبودن به عنوان یک مشکل بیولوژیک ندارد. نوع عقیمبودنی که فیلم مورد بحث قرار میدهد از همان نوعی است که فردریش نیچه مدتها پیش تشخیص آسیبشناسانهی خود را از آن به دست داده بود، زمانی که او اظهار داشت که تمدن غربی در جهت ظهور آخرین انسان پیش میرود، موجودی بیاشتهاء و بیبهره از عواطف قوی و نیز تعهد. موجودی که ناتوان از رؤیادیدن است و خسته از زندگی، موجودی که حاضر به تقبل هیچ ریسکی نیست و فقط به دنبال آسایش و راحتی و رفاه و رواداری و تحمل دوجانبه است :"چند صباحی تزریق کمی زهر یا مخدر به رگها، رؤیاهای دلپذیری به ارمغان میآورد. و سرانجام تزریق زهری بسیار برای فرورفتن به آغوش مرگی دلپذیر. انسانهایی که تفریحات کوچک روزانه و شبانهی خودشان را دارند، اما سلامتی را از هرچیز مهمتر میشمارند. آخرین انسانها میگویند 'ما خوشبختی را کشف کردهایم' و چشمک میزنند."
آخرین انسان نمیخواهد رؤیای روزانهاش مختل گردد – به همین دلیل است که در جهان ذهنی آخرین انسان 'تعدی به حریم شخصی' یک مفهوم کلیدی است. این مفهوم درمعنای برهنهی خود به پدیدههای خشونتآمیزی چون تجاوز جنسی، ضرب و جرح جسمی و اشکال دیگری از تجاوز و خشونت اجتماعی اشاره دارد. پدیدههایی که طبیعتاْ باید آنها را به شدیدترین وجه محکوم کرد. اما در زمان ما این مفهوم (تعدی به حریم شخصی) به شیوهی نامحسوسی معنای دگرگونهای یافته است و مفهوم تعدی به حریم شخصی نه تنها قابل اطلاق به، بلکه محکومکنندهی هر نوع حرکتی نیز هست که القاکنندهی نزدیکی اغراقآمیز با یک انسان واقعی دیگر، در تضاد با علایق، سرگرمیها، یا هوسهای او باشد و یا به ترسهایش دامن بزند. لیبرالیسم روادار ما در حال حاضر باید با دو معضل رو در رو شود که نقشی تعیینکننده در جهتگیری روادارانهی ما نسبت به 'دیگری' دارند: احترامقائلبودن برای امر متفاوت و بهخودپذیرفتن آن (باز و گشوده بودن در مقابل 'دیگری') از یک طرف و ترس وسواسگون از تعدی 'دیگری' به حریم شخصی از طرفی دیگر. 'دیگری' تحملپذیر است تا آن هنگام که حضورش مزاحمتآور تلقی نگردیدهاست، تا زمانیکه حضورش نامحسوس است. رواداری[9] با متضادش همسو میگردد: وظیفهی من که در مقابل 'دیگری' روادار باشم در پراکتیک به این معنا هم هست که من نباید بیش از حد به آن 'دیگری' نزدیک شوم، و نباید وارد حریم و فضای شخصی زندگی او گردم و خلاصهی کلام من باید حق عدم تحمل برای 'دیگری' در برابر نزدیکی مزاحمتآمیزم به او قائل باشم. این چیزی است که هر روز بیش از پیش در جوامع ما به حق مسلم و حتی به اصلیترین برداشت ما از مفهوم حقوق بشرتبدیل میشود: حق اینکه حریم شخصیمان محفوظ بماند، یا به عبارت دیگر حق حفظ فاصله با 'دیگری' برای جلوگیری از مختل شدن آسایشمان.
دادگاههای اکثر جوامع غربی، امروزه هنگامی که کسی از دیگری به علت تجاوز به حریم شخصیاش (مانند تعقیب یا پیشنهادهای نامطلوب جنسی) شکایت مینماید، احکامی جهت منع ملاقات صادر میکنند. کسی که به حریم شخصی دیگری تجاوز میکند ممکن است از نظر قضایی محکوم گردد به این که حق ندارد آگاهانه به شخص شاکی یا قربانی نزدیک گردد و طبق قانون موظف شود که فاصلهی صد متری با شخص شاکی را حفظ نماید. این اقدام هر چقدر هم ضروری باشد نمیتوان منکر شد که آن را میتوان در راستای دفاع از خود به حساب آورد، خودی که در مقابل واقعیت تراوماتیک خواهش یا میل 'دیگری' دور حریم شخصی خود حفاظ میکشد. آیا به اندازه کافی واضح نیست که هر نوع ابراز علنی و آشکار میل و تمنای شورمندانه به یک انسان دیگر نوعی خشونت وحشتناک در خود نهفته دارد؟ میل و تمنا بنا بر تعریف به مطلوب (object) خود آسیب میرساند و حتی اگر مورد میل قرار گرفته از سر بخت به میل و تمنای طالب(subject) پاسخ مثبت بدهد و خود را در همان موقعیت بیابد باز هم ممکن نیست که دو طرف هیچ گونه ترس یا دلهرهای نداشته باشند.[10]
همین را میتوان درباره منع روزافزون استعمال دخانیات در جوامع غربی هم گفت. از ادارات شروع کردند، تا ممنوعیت کشیدن سیگار به فرودگاهها، رستورانها، بارها، کلوبهای خصوصی کشیده شد وبعد در برخی از دانشگاهها در مسافت پنجاه متری درب ورودی محلی را به سیگاریها اختصاص دادند و این ماجرا همچنان ادامه یافت. و بعد در یک اقدام بینظیر سانسوری آموزشی -که ما را به یاد سنتهای استالینی رتوش عکسها و حذف چهرههای نامطلوب از آنها به منظور جعل و تحریف سیستماتیک حقایق میاندازد- ادارهی پست آمریکا سیگار را از تصاویری که دو گیتاریست بلوز،"روبرت جونسون"[11] و "جکسون پولاک"[12]، بر آنها دیده میشدند حذف کرد. اینگونه پیشگیریها در راستای جلوگیری از لذتجویی نامسئولانه و مخاطرهآمیز دیگری با مستمسک منع او از پُکزدن عمیق و رضایتمندانه به سیگارش صورت میپذیرد (برخلاف ثروتمندانی شبیه کلینتون که سیگارشان را بدون پکزدن عمیق میکشند یا نزدیکی جنسیشان بدون دخول واقعی صورت میگیرد یا مانند کسانی که غذای بیچربی میخورند) – بله همچنانکه لاکان گفته است: "بعد از مرگ خدا دیگر هیچ چیزی مجاز نیست."
در بازارهای امروزی کالاها و محصولات زیادی مییابیم که خصایص زیانآورشان از آنها گرفته شده است: کافه بدون کافئین، خامه بیچربی، آبجوی بدون الکل... این لیست میتواند ادامه یابد. چه میگویید دربارهی سکس تصویری یعنی سکس بدون سکس؟ یا تز "کالین پاول" دربارهی جنگ بدون تلفات (البته برای نیروهای خودی) یعنی جنگ بدون جنگ؟ یا چه میگویید دربارهی تعریف مجدد سیاست به مثابهی هنر مدیران متخصص، یعنی سیاست بدون سیاست؟ و همچنین چندفرهنگی[13] جوامع لیبرال معاصر را در نظر بگیرید به مثابه تجربهی 'دیگری' به عنوان کسی که حق متفاوتبودن از او سلب شده است. (تصویر آرمانی 'دیگری' به عنوان کسی که رقصهای جذاب بلد است و از عقل سلیم معتدلی برای درک واقعیت برخوردار است) درحالیکه پدیدههایی مانند کتکزدن همسران یا تجاوزات درونخانوادهگی در این مجموعه جای نمیگیرند. ما جهان اولیها چیزی که حاضر باشیم به خاطرش حتی از جانمان هم بگذریم را هر روز دشوارتر مییابیم. در حقیقت چنین به نظر میرسد که شکاف میان ما (جهان اولیها) و جهان سومیها در حادترین شکل خود مربوط به این نکته است که جهان اولیها زندگی طولانی و رضایتبخشی دارند آکنده از تنعمات مادی و فرهنگی (ناسوتی) درحالیکه جهان سومیها زندگی خود را وقف اموری تعالیبخش (لاهوتی) میسازند. آیا این دوگانهگی[14] همان چیزی نیست که نیچه از آن به عنوان نهیلیسم فعال[15] و نهیلیسم پاسیو[16] (خنثی) یاد میکرد؟ ما در جهان غرب همان آخرین انسانها هستیم. غرقشده در تفریحات احمقانهی روزانه، درحالیکه مسلمانان رادیکال آمادهاند همه چیزشان را به داو[17] بگذارند، متعهد به اینکه از همه چیز بگذرند و فعالانه در نبرد نهیلیستیشان تا سرحد نابودکردن خویش پیش بروند. تعجب برانگیز نیست که تنها مکانی که در "فرزندان مردان" میتوان وجود آزادی را در آنجا حس کرد قلمروی است آزادشده و رها از چنگ آن حضور فراگیر و خفهکنندهی سرکوب، به اسم "بلاک پوول"[18]، یک شهر کامل و رها که دیواری به دور انزوای خویش کشیده است و به یک کمپ پناهندگان مبدل گردیده که ادارهی آن به دست خود مردم است. در آخر فیلم میبینیم که شهر، مورد تهاجم بیرحمانهی بمبها آسمانی قرار میگیرد. آنجا زندگی واقعی جاری است، با مسلمانان بنیادگرایش و تظاهراتهایشان و با اقدامات مشترکشان که نشان از اتحادی اصیل دارد. – تعجب نکن که همینجاست که فرزند آدم (نوزاد موعودی که همه منتظرتولدش هستند) متولد میشود.
در یک مناظرهی تلویزیونی که از کانال انبیسی در باره زندانیان گوانتانامو و سرنوشت آنها در سال 2004 پخش شد یکی از عجیبترین دلایلی که اقامه گردید و میخواست به ما بقبولاند که موقعیت آنها از لحاظ قضایی، حقوقی و اخلاقی قابل قبول است این بود که این زندانیان همانهایی هستند که از دست بمبها نجات یافتند. چون آنها هدف بمبهای آمریکایی بودند و بنا بر تصادف هنوز زنده هستند و چون این بمبافکنیها بخشی از یک عملیات مشروع نظامی بود و خلاصه آنها در آن عملیات میبایستی کشته میشدند پس در نتیجه ما نمیتوانیم از شیوهی برخورد یا رفتاری که با آن زندانیان میشود ایرادی بگیریم. موقعیت آنها در هر حال از مردن بهتر است، آنها باید شاکر باشند از اینکه زندهاند. این نوع اقامهی برهان بسیار بیشتر از آنچه که مورد نظر است افشاکننده است. طبق چنین اظهاراتی زندانیان گوانتانامو از هر لحاظ مقام و موقعیتی همردیف زندههای مرده یا مردههای زنده مییابند. کسانی که از برخی لحاظ هماکنون مردهاند و حقوق قضاییشان میتواند پایمال گردد چون از قبل قرار بود بمبهای تشنه به خون آنها را از بین ببرد. آنها مصداق مناسبی هستند بر آنچه "جورجیو آگامبن"[19] از آنها به عنوان (homo sacer) یاد میکند، یعنی کسانی که به راحتی میتوان آنها را کشت بدون هیچگونه عواقب قضایی یا قانونی، به این دلیل که زندگیشان از نگاه قانون دیگر به حساب نمیآید.
اگر زندانیان "گوانتانامو"[20] خود را در موقعیتی مییابند میان دو نوع مرگ و به مقام انسان (homo sacer) یعنی انسانی که از نظر حقوقی مرده و مقام و حقوق قانونیاش از او سلب شده است، تقلیل مییابند در حالیکه از لحاظ بیولوژیکی همچنان به زندگی ادامه میدهند پس باید بگوییم که کیس "تری شیاوو"[21] که ما را در ماه مارس 2005 به خود مشغول ساخت نشان دهندهی موقعیتی بالعکس است. در این کیس، ما با انسانی مواجهایم که از لحاظ بیولوژیکی تقریبا مرده، چون "تری" در سال 1990 دچار یک خونریزی مغزی شد و قلبش برای لحظاتی چند به دلیل یک عدم تعادل شیمیایی که گمان میرود ناشی از سوء تغذیه باشد از کار افتاد. تشخیص پزشک قانونی این بود که "تری" در آغوش اغماء ابدی فرو رفته است و امیدی به بیداری دوبارهی هوشی و فکری او نمیرود. او فقط به کمک دستگاه میتواند بخورد و آنچه را که خورده است پس بدهد. در حالیکه شوهرش میخواست که "تری" از این موقعیت ناگوار خلاصی یابد و کمکهای پزشکی که او را زنده نگه داشتهاند قطع شوند، والدین "تری" بالعکس میخواستند که همچنان زنده نگه داشته شود چون احتمال بهبودی او را نمیخواستند منتفی بدانند. آنها میگفتند که دخترشان اگر در حالت هوشیاری بود به این رضایت نمیداد که خورد و خوراکش قطع گردد. این کیس به محضر بالاترین مقامات قضایی، قانونی و سیاسی در ایالات متحده آمریکا رسید. دیوان عالی کشور و شخص رئیس جمهور پیگیر مسئله شده بودند و کنگرهی آمریکا فیالفور اقدام به صدور مصوباتی در این رابطه کرد. نامعقولی و بیمعنایی این موقعیت بخصوص اگر از منظری وسیعتتر به آن نظر بیفکنیم میتواند مو را بر انداممان سیخ کند: در حالیکه دهها ملیون نفر بر اثر ابتلای به ایدز میمیرند و در سراسر جهان دهها ملیون نفر به دلیل گرسنهگی تلف میشوند، آری در چنین جهانی، افکار عمومی آمریکاییان فقط متمرکز بر این بود که به ادامهیافتن یک زندگی فلج و عاری از هوش و شعور یاری برساند. زندگیای که همهی خواص انسانی خود را از دست داده بود. ما در میان این دو قطب متضاد زندگی میکنیم: از یک سو کسانی که بمبها به خطا جانشان را نجات دادند (از لحاظ فیزیکی و فکری انسانهایی کامل و بینقص اما از لحاظ قانونی بیبهره از حق و حقوق انسانی) و از سوی دیگر انسانی که به یک دستگاه مکندهی بیمارستانی تقلیل یافته، اما زندگی و سرنوشتش از سوی تمامی دستگاه دولتی مورد محافظت قرار میگیرد.
چه شد که به این روز افتادیم؟ هیچ یک از خوانندگان هوشیار "مارکی دوساد"[22] نمیتوانند از درک این نکته غافل بماند که آن نوع آزادی جنسی و بی قید و بندی که "مارکی دوساد" تبلیغ مینماید در حقیقت از تمام نشانههای متعالی تهی شده است. آموزههای "مارکی دوساد" عمل جنسی را به مجموعهای از حرکات قراردادی و مکانیکی مبدل میکند که بیبهره از هر نوع شور اصیل و عاطفی است. آیا شاهد تغییر جهت عمل جنسی در جهت مورد نظر "مارکی دوساد" نیستیم؟ موقعیت مرگباری که 'آخرین انسانهای' زمان ما خود را در آن مییابند، فردیتهای پستمدرنی که همهی مقاصد متعالی را دور انداخته (از همهی فراروایتها چشم پوشیدهاند) و زندگی خود را صرف اموری از قبیل سرگرمیها و تفریحات و مهمتر از هر چیز بقای شخصیشان میکنند، کسانی که هر روز بیش از پیش زندگی خود را وقف ظرایف و لذایذ مصنوعیای مینمایند که از برکت زندگی مدرن به شکل کالا و فرآورده در ابعادی بزرگتر از حد معمول برایشان فراهم میشود.
اگر نظام جوامع سلسلهمراتبی کهن در جهت سرکوب نیروهای حیاتی افراد عمل میکرد و نظم ایدئولوژیکشان مرتجعانه بود و قدرت حاکمهشان در خدمت برپا نگهداشتن آن سیستم بود و مخالف با هرگونه تغییری عمل مینمود، در جوامع معاصر قضیه بالعکس است. چون این جوامع در اثڕ بیبند و باری لذتجویانه و هدونیستی، خود در حال از دست دادن نیروی حیاتیشان هستند: همه چیز مجاز است، اما بدون کافئین، تهیشده از جوهر اصلیاش.
و هرآنچه که دربارهی لذتهایمان صدق میکند دربارهی دمکراسیمان هم صادق است: در حقیقت این همان بحث دمکراسی بدون کافئین است، دمکراسیای که از جوهر خودش تهی شده است، تیزی و بُرایی سیاسیاش را از دست داده است. یک قرن قبل از این "چسترتون"[23] نوشته بود:"کسانی که بر علیه کلیسا به نام آزادی و انسانیت مبارزه میکنند، نتیجه مبارزشان در خاتمه این خواهد بود که هم آزادی و هم انسانیت را دور بیندازند تا بتوانند به جنگشان بر علیه کلیسا ادامه دهند." اولین چیزی که باید به این گفته افزود این است که همین امر در مورد خود مدافعان مذهب نیز صدق میکند: چه بسیار مدافعان متعصب مذهب که در مبارزه قهرآمیزشان بر علیه جامعه سکولار معاصر تا به آن حد پیش رفتند که در حقیقت خود مذهب را هم قربانی ساختند (به دلیل اینکه دستیازی به خشونت ریشهی تمام تجربههای پرمعنی مذهبیاشان را خشکانید و آنها را از تجربه آن عوالم معنوی محروم ساخت.)
و آیا همین را نمیتوان دربارهی لیبرالهای دمکراتی نیز بر زبان آورد که در مبارزهشان بر علیه بنیادگرایان دشمن دمکراسی دقیقاْ به شیوهای مشابه خود بنیادگرایان، آنچنان تندروی و خشونت به خرج میدهند که در نتیجه، تمامی آموزههای دمکراتیک خود و اعتقاد خود را به آزادی زیرپا میگذراند فقط برای اینکه به مبارزه با تروریسم بپردازند؟ آنها آنچنان بر لزوم رفع تهدید بنیادگرایی مصرند که میخواهند هر طور شده ثابت نمایند که بنیادگرایی غیر مسیحی بزرگترین تهدیدی است که متوجه آزادی بشری است و در این راه حاضرند تا بدان حد پیش بروند که حتی خود آزادی را نیز قربانی نمایند و به دلیل مبارزه با تروریسم از ما میخواهند که آزادیمان را همین حالا و همینجا زیر پا بگذاریم، در همین جوامع ظاهراْ مسیحیمان. اگر تروریستها حاضرند جهان فانی را به خاطر جهان باقی فدا نمایند، مبارزان ضد ترور نیز در مقابل حاضرند که دمکراسیهای خود را به خاطر نفرتی که از دیگری مسلمان دارند نابود سازند. "یوناتان آلتر"[24]، "آلان درشوویتز"[25] و "سام هریس"[26] همگی کسانی هستند که حیثیت انسانی را تا آن حد دوست میدارند که حاضرند به خاطرش شکنجه را قانونی نمایند –شکنجه حد نهایی تجاوز به حیثیت آدمی است – و به زعم خود میپندارند که از حیثیت آدمی دفاع مینمایند.
فرهنگ مسلط سیاسی روز، سیاست ترس است، سیاست مقابله با تبعیضات بالقوه یا تجاوز به حریم شخصی: ترس از مهاجران، ترس از بزهکاران، ترس از آمیزش جنسی خدا ستیز سنتشکنانه، ترس از تحقیر دولتی (با مالیاتهای هرچه سنگینترش)، ترس از فجایع محیط زیستی، ترس از تعدی و تجاوز، (نگرانی برای حفظ حریم شخصی همان چیزی است که مدلل میسازد که چرا آنچه که از نظر سیاسی صحیح شمرده میشود اصلیترین نمونهی لیبرال سیاست ترس یا ترس سیاسی است.) اینچنین سیاستی همیشه بر روی بسیج ترسناک انسانهای ترسیده تکیه میکند.
حادثهی بزرگی که در آغاز سال 2006 در اروپا به وقوع پیوست این بود که جریان پناهندهستیز از لحاظ سیاسی به یکی از جریانهای اساسی تبدیل شد: رشته نافی که نیروهای نژادپرست دست راستی را از جریانات عادی سیاسی جدا میساخت گسیخته شد. از فرانسه تا آلمان، از اطریش تا هلند در یک همبستگی تازه به منصهی ظهور رسیده که ناشی از غرور این کشورها بر هویت تاریخی و فرهنگی مشترک خویش است. شاهد بودیم که احزاب بزرگ سیاسی آنچه را که در برههای قبل، غیر قابل قبول و غیر قابل اظهار مییافتند اکنون به سادگی بر زبان میآورند: اینکه پناهندگان مهمانانی هستند که باید در منطبقساختن خویش با فرهنگ و ارزشهایی که متعلق به جامعهی میزبان است ساعیانه بکوشند – اینک "میهن ما، پناهنده یا دوستش داشته باش یا برو به جایی دیگر".
به همین دلیل است که 'جنگ تمدنها' نمونهای است که ما از بیماری "هانتینگتون"[27] در عصر حاضر داریم – همچنانکه "ساموئل هانتینگتون"[28] اظهار داشت:" 'دیوار آهنین میان ایدئولوژیها' بعد از پایان جنگ سرد به جنگ میان فرهنگها دگردیسی یافت. چنین به نظر میرسد که این نظریهی بدبینانه نقطه مقابل سناریوی خوشبینانهی "فرانسیس فوکویاما"[29] دربارهی آینده باشد که بر طبق آن پایان تاریخ در غایت خویش چیزی نخواهد بود مگر تفوق یک نظم جهانگیر دمکراسی لیبرال. شاید به احتمال این 'جنگ تمدنها' است که در حقیقت 'پایان تاریخ' را رقم میزند، یا به عبارت دیگر تضادهای قومی-مذهبی تضادهایی هستند که با جهانیشدن سرمایهداری همسو و منطبقاند. در عصر 'فراسیاسی' ما، در حالی که سیاست واقعی هر روز بیش از پیش به وسیله مدیران متخصص اجتماعی اداره میشود، تنها منبع مشروعی که برای دامنزدن به تضادها باقی میماند در حقیقت همان تضادها و هیجانات فرهنگی، قومی، مذهبی هستند.
پس بگذارید برای ختم کلام نقل قولی از اشتباه فراموش ناشدنی لفظی-فرویدی رئیس جمهور بوش بیاورم: "فرزندان مردان" را "کم غیر دست کم نگیرید"[30] فیلم تازه "آلفونسو کارون" به کنه مطلب میرسد و به پشت پردهی موقعیت آزاردهندهی ما رسوخ میکند.
توضیحی کوتاه از مترجم: ژیژک از متفکران اصیل معاصر است که آثارش تأملبرانگیز و آموزندهاند. او از کسانی است که میکوشند بر تناقضات تاریخ و معانیشان پرتوی بیفشانند و به همین دلیل متفکری است همیشه در گود که هیچ وقت تفکر را از امر واقعی و تاریخی جدا نمینماید. ناگفته پیداست که این ترجمه به معنای موافقت با تمامی نظرات مطرحشده در آن نیست. فکر میکنم ژیژک تفاوت میان نهیلیسم فعال و پاسیو را دست کم میگیرد و سعی میکند (حداقل در این مقاله) هر دو را به یک چوب براند. در بقیه مقالات او هم میبینیم که تفاوت میان استبداد و دمکراسی چنان کمرنگ میگردد که ارجحیت یکی بر دیگری را مشکل بتوان توجیه کرد. امیدوارم که در آینده انتقاداتی را که از این منظر به این متفکر بزرگ وارد است به تفصیل برشمارم و بگویم که او کجا به کارمان میآید و کجا باید از قبول افکارش حذر کرد.
متن سوئدی مطلب را از طریق لینک ذیل میتوانید بیابید:
http://ungtval.lunarstorm.se/main.aspx?article=987162
[1] Reds
[2] Deep Impact
[3] War of the worlds
[4] Tom Cruise
[5] Children of men
[6] Alfonso Cuaron
[7] Hedonismفلسفه لذت جویی و خوشباشی :
[8] Big brother اصطلاح برساخته جورج اورول درباره حکومت مبتنی برارعاب و کنترل :
[9] tolerance
[10] من به عمد کلمات طالب و مطلوب را در اینجا در مقابل subject و object آوردهام چون در این مورد خاص از فاعل و مفعول فارسی رسانندهتر هستند.
[11] Robert Johnson
[12] Jackson Pollock
[13] multi culturalism
[14] antagonism
[15] Active nihilism
[16] Passive nihilism
[17] risque
[18] Blackpool
[19] Giorgio Agamben
[20] Guantanamo
[21] Terri Schiavo
[22] Markis de Sade
[23] Chesterton
[24] Jonathan Alter
[25] Alan Dershowitz
[26] Sam Harris
[27] huntington
[28] Samuel Huntington
[29] Francis Fukuyama
[30] Missunderestimateاشتباه لفظی پرزیدنت بوش
در یک فیلم هالیوودی پسزمینهی تاریخی فیلم در حقیقت نقش مدرک جعلی یا دکور را دارد و در خدمت واقعیتبخشیدن به داستانی است که فیلم بازمیگوید: داستان سفر شهودی قهرمان فیلم یا زوج قهرمان فیلم. در فیلم "ردس"[1] انقلاب اکتبر به صورت پسزمینهی داستان اصلی فیلم که بههمرسیدن مجدد دو عاشق است درمیآید، و به یک همخوابهگی شورانگیز ختم میگردد. در فیلم "تأثیر عمیق"[2] موج عظیمی که تمام ساحل شرقی آمریکا را در قعر خود فرومیکشد پسزمینهی فرعی داستان اصلی فیلم است که همان بههمرسیدن زناگونهی مجدد دختر و پدر است. در فیلم "جنگ دنیاها"[3] هجوم موجودات فضایی عملکردی فرعی و پسزمینهای در مقایسه با نقش قهرمان فیلم "تام کروز"[4] دارد که به عنوان یک پدر به صحنه بازمیگردد و... اما در فیلم "فرزندان مردان"[5] به کارگردانی "آلفونس کارون"[6] قضیه نه از این قرار است. در این فیلم پسزمینه نقش اصلی را برعهده دارد. در یک فیلم تیپیک علمی–تخیلی هالیوود جهان آینده ممکن است پر از اشیاء و اختراعات ناشناخته باشد. اما حتی موجودات سیبرنتیکی و فضایی نیز همان ماهیت انسانی ما را دارند و دقیقاْ همان کارهایی را میکنند که ما میکنیم یا در گذشته مثلاْ در فیلمهای هالیوودی یا در ملودرامها و آکشنها انجام میدادیم. در فیلم "فرزندان مردان" با قیافهها یا فیگورهای عجیب و غریب روبهرو نمیشویم. لندن همان لندن است، دقیقاْ به همان شکل کنونیاش، ولی مضاعف و درعین حال بسیار بیشتر از آنچه که ظاهر کنونیاش آشکار میسازد. "آلفونسو کارون" به سادگی موفق شده است جنبههای شاعرانه و اجتماعی بالقوه و نهفتهی شهر را نمایان سازد: ویرانی و زوال حومههای کثیف شهر، دوربینهای مراقب که همه جا به چشم میخورند و...
فیلم به ما یادآوری میکند که خود واقعیت از تمام چیزهای عجیب و غریبی که میتوانیم به تصور درآوریم عجیبتر است. مدتها پیش از این، هگل خاطرنشان ساخته بود که تصویر یک فرد بیش از خود آن فرد به خودش شباهت دارد. "فرزندان مردان" داستانی علمی-تخیلی اسیت درباره عصری که در آن زندگی میکنیم. سال 2027 است. بشریت عقیم شده است و جوانترین فرد کرهی زمین که 18 سال از سنش میگذرد در لحظهی شروع فیلم در بوینسآیرس به قتل میرسد. در بریتانیای کبیر حکومت نظامی برای مدت زمانی نامحدود برقرار است، نیروهای ضد ترور در تعقیب پناهندگان غیر قانونی هستند در حالیکه دولت مشغول سازماندهی ملت روبهزوال است، مردمی که در چراگاه هدونیسم[7] (لذت جویی) عقیم و بهداشتیاشان میچرند. مگر غیر از این است که این دو پدیده، بیبند و باری هدونیستی بهعلاوهی اشکال جدید آپارتاید اجتماعی و کنترل ناشی از ترس، بارزترین مشخصههای جوامع ما هستند؟ اینجاست که "کارون" سهم نبوغآمیز خود را ادا میکند، همانطور که خودش در یک مصاحبه شرح میدهد: "اکثر داستانهایی که از آینده میگویند به تشریح چیزی شبیه مضمون 'برادر بزرگ'[8] میپردازند. اما من فکر میکنم که این برداشتی قرن بیستمی از استبداد است. استبدادی که در حال حاضر دارد قدرت میگیرد چهرهی خود را در زیر اشکال و ماسکهای دیگری میپوشاند. استبداد قرن بیست و یکم نامش دمکراسی است." به همین دلیل است که مدیران و مسئولان جهان "کارون" نه عبوساند و نه شبیه بوروکراتهای توتالیتر مانند اونیفورمپوشهای رمان جورج اورول، بلکه آنها آدمهای فهمیده و مدیران دمکرات و بافرهنگی هستند که هر کدامشان سبک زندگی خاص خود را دارند. وقتی که قهرمان فیلم برای درخواست صدور جواز اقامت یک پناهنده به ملاقات یک دوست قدیمی میرود که اکنون مقام مهمی در دولت دارد، ما همراه قهرمان فیلم پا به درون مکانی میگذاریم که بیشتر به آپارتمان یک زوج همجنسباز در مانهاتان شباهت دارد، جایی که مقام رسمی با لباسهای راحت و غیر رسمی همراه زوج فلجاش نشسته است.
واضح است که "فرزندان مردان" ربطی به مسئلهی عقیمبودن به عنوان یک مشکل بیولوژیک ندارد. نوع عقیمبودنی که فیلم مورد بحث قرار میدهد از همان نوعی است که فردریش نیچه مدتها پیش تشخیص آسیبشناسانهی خود را از آن به دست داده بود، زمانی که او اظهار داشت که تمدن غربی در جهت ظهور آخرین انسان پیش میرود، موجودی بیاشتهاء و بیبهره از عواطف قوی و نیز تعهد. موجودی که ناتوان از رؤیادیدن است و خسته از زندگی، موجودی که حاضر به تقبل هیچ ریسکی نیست و فقط به دنبال آسایش و راحتی و رفاه و رواداری و تحمل دوجانبه است :"چند صباحی تزریق کمی زهر یا مخدر به رگها، رؤیاهای دلپذیری به ارمغان میآورد. و سرانجام تزریق زهری بسیار برای فرورفتن به آغوش مرگی دلپذیر. انسانهایی که تفریحات کوچک روزانه و شبانهی خودشان را دارند، اما سلامتی را از هرچیز مهمتر میشمارند. آخرین انسانها میگویند 'ما خوشبختی را کشف کردهایم' و چشمک میزنند."
آخرین انسان نمیخواهد رؤیای روزانهاش مختل گردد – به همین دلیل است که در جهان ذهنی آخرین انسان 'تعدی به حریم شخصی' یک مفهوم کلیدی است. این مفهوم درمعنای برهنهی خود به پدیدههای خشونتآمیزی چون تجاوز جنسی، ضرب و جرح جسمی و اشکال دیگری از تجاوز و خشونت اجتماعی اشاره دارد. پدیدههایی که طبیعتاْ باید آنها را به شدیدترین وجه محکوم کرد. اما در زمان ما این مفهوم (تعدی به حریم شخصی) به شیوهی نامحسوسی معنای دگرگونهای یافته است و مفهوم تعدی به حریم شخصی نه تنها قابل اطلاق به، بلکه محکومکنندهی هر نوع حرکتی نیز هست که القاکنندهی نزدیکی اغراقآمیز با یک انسان واقعی دیگر، در تضاد با علایق، سرگرمیها، یا هوسهای او باشد و یا به ترسهایش دامن بزند. لیبرالیسم روادار ما در حال حاضر باید با دو معضل رو در رو شود که نقشی تعیینکننده در جهتگیری روادارانهی ما نسبت به 'دیگری' دارند: احترامقائلبودن برای امر متفاوت و بهخودپذیرفتن آن (باز و گشوده بودن در مقابل 'دیگری') از یک طرف و ترس وسواسگون از تعدی 'دیگری' به حریم شخصی از طرفی دیگر. 'دیگری' تحملپذیر است تا آن هنگام که حضورش مزاحمتآور تلقی نگردیدهاست، تا زمانیکه حضورش نامحسوس است. رواداری[9] با متضادش همسو میگردد: وظیفهی من که در مقابل 'دیگری' روادار باشم در پراکتیک به این معنا هم هست که من نباید بیش از حد به آن 'دیگری' نزدیک شوم، و نباید وارد حریم و فضای شخصی زندگی او گردم و خلاصهی کلام من باید حق عدم تحمل برای 'دیگری' در برابر نزدیکی مزاحمتآمیزم به او قائل باشم. این چیزی است که هر روز بیش از پیش در جوامع ما به حق مسلم و حتی به اصلیترین برداشت ما از مفهوم حقوق بشرتبدیل میشود: حق اینکه حریم شخصیمان محفوظ بماند، یا به عبارت دیگر حق حفظ فاصله با 'دیگری' برای جلوگیری از مختل شدن آسایشمان.
دادگاههای اکثر جوامع غربی، امروزه هنگامی که کسی از دیگری به علت تجاوز به حریم شخصیاش (مانند تعقیب یا پیشنهادهای نامطلوب جنسی) شکایت مینماید، احکامی جهت منع ملاقات صادر میکنند. کسی که به حریم شخصی دیگری تجاوز میکند ممکن است از نظر قضایی محکوم گردد به این که حق ندارد آگاهانه به شخص شاکی یا قربانی نزدیک گردد و طبق قانون موظف شود که فاصلهی صد متری با شخص شاکی را حفظ نماید. این اقدام هر چقدر هم ضروری باشد نمیتوان منکر شد که آن را میتوان در راستای دفاع از خود به حساب آورد، خودی که در مقابل واقعیت تراوماتیک خواهش یا میل 'دیگری' دور حریم شخصی خود حفاظ میکشد. آیا به اندازه کافی واضح نیست که هر نوع ابراز علنی و آشکار میل و تمنای شورمندانه به یک انسان دیگر نوعی خشونت وحشتناک در خود نهفته دارد؟ میل و تمنا بنا بر تعریف به مطلوب (object) خود آسیب میرساند و حتی اگر مورد میل قرار گرفته از سر بخت به میل و تمنای طالب(subject) پاسخ مثبت بدهد و خود را در همان موقعیت بیابد باز هم ممکن نیست که دو طرف هیچ گونه ترس یا دلهرهای نداشته باشند.[10]
همین را میتوان درباره منع روزافزون استعمال دخانیات در جوامع غربی هم گفت. از ادارات شروع کردند، تا ممنوعیت کشیدن سیگار به فرودگاهها، رستورانها، بارها، کلوبهای خصوصی کشیده شد وبعد در برخی از دانشگاهها در مسافت پنجاه متری درب ورودی محلی را به سیگاریها اختصاص دادند و این ماجرا همچنان ادامه یافت. و بعد در یک اقدام بینظیر سانسوری آموزشی -که ما را به یاد سنتهای استالینی رتوش عکسها و حذف چهرههای نامطلوب از آنها به منظور جعل و تحریف سیستماتیک حقایق میاندازد- ادارهی پست آمریکا سیگار را از تصاویری که دو گیتاریست بلوز،"روبرت جونسون"[11] و "جکسون پولاک"[12]، بر آنها دیده میشدند حذف کرد. اینگونه پیشگیریها در راستای جلوگیری از لذتجویی نامسئولانه و مخاطرهآمیز دیگری با مستمسک منع او از پُکزدن عمیق و رضایتمندانه به سیگارش صورت میپذیرد (برخلاف ثروتمندانی شبیه کلینتون که سیگارشان را بدون پکزدن عمیق میکشند یا نزدیکی جنسیشان بدون دخول واقعی صورت میگیرد یا مانند کسانی که غذای بیچربی میخورند) – بله همچنانکه لاکان گفته است: "بعد از مرگ خدا دیگر هیچ چیزی مجاز نیست."
در بازارهای امروزی کالاها و محصولات زیادی مییابیم که خصایص زیانآورشان از آنها گرفته شده است: کافه بدون کافئین، خامه بیچربی، آبجوی بدون الکل... این لیست میتواند ادامه یابد. چه میگویید دربارهی سکس تصویری یعنی سکس بدون سکس؟ یا تز "کالین پاول" دربارهی جنگ بدون تلفات (البته برای نیروهای خودی) یعنی جنگ بدون جنگ؟ یا چه میگویید دربارهی تعریف مجدد سیاست به مثابهی هنر مدیران متخصص، یعنی سیاست بدون سیاست؟ و همچنین چندفرهنگی[13] جوامع لیبرال معاصر را در نظر بگیرید به مثابه تجربهی 'دیگری' به عنوان کسی که حق متفاوتبودن از او سلب شده است. (تصویر آرمانی 'دیگری' به عنوان کسی که رقصهای جذاب بلد است و از عقل سلیم معتدلی برای درک واقعیت برخوردار است) درحالیکه پدیدههایی مانند کتکزدن همسران یا تجاوزات درونخانوادهگی در این مجموعه جای نمیگیرند. ما جهان اولیها چیزی که حاضر باشیم به خاطرش حتی از جانمان هم بگذریم را هر روز دشوارتر مییابیم. در حقیقت چنین به نظر میرسد که شکاف میان ما (جهان اولیها) و جهان سومیها در حادترین شکل خود مربوط به این نکته است که جهان اولیها زندگی طولانی و رضایتبخشی دارند آکنده از تنعمات مادی و فرهنگی (ناسوتی) درحالیکه جهان سومیها زندگی خود را وقف اموری تعالیبخش (لاهوتی) میسازند. آیا این دوگانهگی[14] همان چیزی نیست که نیچه از آن به عنوان نهیلیسم فعال[15] و نهیلیسم پاسیو[16] (خنثی) یاد میکرد؟ ما در جهان غرب همان آخرین انسانها هستیم. غرقشده در تفریحات احمقانهی روزانه، درحالیکه مسلمانان رادیکال آمادهاند همه چیزشان را به داو[17] بگذارند، متعهد به اینکه از همه چیز بگذرند و فعالانه در نبرد نهیلیستیشان تا سرحد نابودکردن خویش پیش بروند. تعجب برانگیز نیست که تنها مکانی که در "فرزندان مردان" میتوان وجود آزادی را در آنجا حس کرد قلمروی است آزادشده و رها از چنگ آن حضور فراگیر و خفهکنندهی سرکوب، به اسم "بلاک پوول"[18]، یک شهر کامل و رها که دیواری به دور انزوای خویش کشیده است و به یک کمپ پناهندگان مبدل گردیده که ادارهی آن به دست خود مردم است. در آخر فیلم میبینیم که شهر، مورد تهاجم بیرحمانهی بمبها آسمانی قرار میگیرد. آنجا زندگی واقعی جاری است، با مسلمانان بنیادگرایش و تظاهراتهایشان و با اقدامات مشترکشان که نشان از اتحادی اصیل دارد. – تعجب نکن که همینجاست که فرزند آدم (نوزاد موعودی که همه منتظرتولدش هستند) متولد میشود.
در یک مناظرهی تلویزیونی که از کانال انبیسی در باره زندانیان گوانتانامو و سرنوشت آنها در سال 2004 پخش شد یکی از عجیبترین دلایلی که اقامه گردید و میخواست به ما بقبولاند که موقعیت آنها از لحاظ قضایی، حقوقی و اخلاقی قابل قبول است این بود که این زندانیان همانهایی هستند که از دست بمبها نجات یافتند. چون آنها هدف بمبهای آمریکایی بودند و بنا بر تصادف هنوز زنده هستند و چون این بمبافکنیها بخشی از یک عملیات مشروع نظامی بود و خلاصه آنها در آن عملیات میبایستی کشته میشدند پس در نتیجه ما نمیتوانیم از شیوهی برخورد یا رفتاری که با آن زندانیان میشود ایرادی بگیریم. موقعیت آنها در هر حال از مردن بهتر است، آنها باید شاکر باشند از اینکه زندهاند. این نوع اقامهی برهان بسیار بیشتر از آنچه که مورد نظر است افشاکننده است. طبق چنین اظهاراتی زندانیان گوانتانامو از هر لحاظ مقام و موقعیتی همردیف زندههای مرده یا مردههای زنده مییابند. کسانی که از برخی لحاظ هماکنون مردهاند و حقوق قضاییشان میتواند پایمال گردد چون از قبل قرار بود بمبهای تشنه به خون آنها را از بین ببرد. آنها مصداق مناسبی هستند بر آنچه "جورجیو آگامبن"[19] از آنها به عنوان (homo sacer) یاد میکند، یعنی کسانی که به راحتی میتوان آنها را کشت بدون هیچگونه عواقب قضایی یا قانونی، به این دلیل که زندگیشان از نگاه قانون دیگر به حساب نمیآید.
اگر زندانیان "گوانتانامو"[20] خود را در موقعیتی مییابند میان دو نوع مرگ و به مقام انسان (homo sacer) یعنی انسانی که از نظر حقوقی مرده و مقام و حقوق قانونیاش از او سلب شده است، تقلیل مییابند در حالیکه از لحاظ بیولوژیکی همچنان به زندگی ادامه میدهند پس باید بگوییم که کیس "تری شیاوو"[21] که ما را در ماه مارس 2005 به خود مشغول ساخت نشان دهندهی موقعیتی بالعکس است. در این کیس، ما با انسانی مواجهایم که از لحاظ بیولوژیکی تقریبا مرده، چون "تری" در سال 1990 دچار یک خونریزی مغزی شد و قلبش برای لحظاتی چند به دلیل یک عدم تعادل شیمیایی که گمان میرود ناشی از سوء تغذیه باشد از کار افتاد. تشخیص پزشک قانونی این بود که "تری" در آغوش اغماء ابدی فرو رفته است و امیدی به بیداری دوبارهی هوشی و فکری او نمیرود. او فقط به کمک دستگاه میتواند بخورد و آنچه را که خورده است پس بدهد. در حالیکه شوهرش میخواست که "تری" از این موقعیت ناگوار خلاصی یابد و کمکهای پزشکی که او را زنده نگه داشتهاند قطع شوند، والدین "تری" بالعکس میخواستند که همچنان زنده نگه داشته شود چون احتمال بهبودی او را نمیخواستند منتفی بدانند. آنها میگفتند که دخترشان اگر در حالت هوشیاری بود به این رضایت نمیداد که خورد و خوراکش قطع گردد. این کیس به محضر بالاترین مقامات قضایی، قانونی و سیاسی در ایالات متحده آمریکا رسید. دیوان عالی کشور و شخص رئیس جمهور پیگیر مسئله شده بودند و کنگرهی آمریکا فیالفور اقدام به صدور مصوباتی در این رابطه کرد. نامعقولی و بیمعنایی این موقعیت بخصوص اگر از منظری وسیعتتر به آن نظر بیفکنیم میتواند مو را بر انداممان سیخ کند: در حالیکه دهها ملیون نفر بر اثر ابتلای به ایدز میمیرند و در سراسر جهان دهها ملیون نفر به دلیل گرسنهگی تلف میشوند، آری در چنین جهانی، افکار عمومی آمریکاییان فقط متمرکز بر این بود که به ادامهیافتن یک زندگی فلج و عاری از هوش و شعور یاری برساند. زندگیای که همهی خواص انسانی خود را از دست داده بود. ما در میان این دو قطب متضاد زندگی میکنیم: از یک سو کسانی که بمبها به خطا جانشان را نجات دادند (از لحاظ فیزیکی و فکری انسانهایی کامل و بینقص اما از لحاظ قانونی بیبهره از حق و حقوق انسانی) و از سوی دیگر انسانی که به یک دستگاه مکندهی بیمارستانی تقلیل یافته، اما زندگی و سرنوشتش از سوی تمامی دستگاه دولتی مورد محافظت قرار میگیرد.
چه شد که به این روز افتادیم؟ هیچ یک از خوانندگان هوشیار "مارکی دوساد"[22] نمیتوانند از درک این نکته غافل بماند که آن نوع آزادی جنسی و بی قید و بندی که "مارکی دوساد" تبلیغ مینماید در حقیقت از تمام نشانههای متعالی تهی شده است. آموزههای "مارکی دوساد" عمل جنسی را به مجموعهای از حرکات قراردادی و مکانیکی مبدل میکند که بیبهره از هر نوع شور اصیل و عاطفی است. آیا شاهد تغییر جهت عمل جنسی در جهت مورد نظر "مارکی دوساد" نیستیم؟ موقعیت مرگباری که 'آخرین انسانهای' زمان ما خود را در آن مییابند، فردیتهای پستمدرنی که همهی مقاصد متعالی را دور انداخته (از همهی فراروایتها چشم پوشیدهاند) و زندگی خود را صرف اموری از قبیل سرگرمیها و تفریحات و مهمتر از هر چیز بقای شخصیشان میکنند، کسانی که هر روز بیش از پیش زندگی خود را وقف ظرایف و لذایذ مصنوعیای مینمایند که از برکت زندگی مدرن به شکل کالا و فرآورده در ابعادی بزرگتر از حد معمول برایشان فراهم میشود.
اگر نظام جوامع سلسلهمراتبی کهن در جهت سرکوب نیروهای حیاتی افراد عمل میکرد و نظم ایدئولوژیکشان مرتجعانه بود و قدرت حاکمهشان در خدمت برپا نگهداشتن آن سیستم بود و مخالف با هرگونه تغییری عمل مینمود، در جوامع معاصر قضیه بالعکس است. چون این جوامع در اثڕ بیبند و باری لذتجویانه و هدونیستی، خود در حال از دست دادن نیروی حیاتیشان هستند: همه چیز مجاز است، اما بدون کافئین، تهیشده از جوهر اصلیاش.
و هرآنچه که دربارهی لذتهایمان صدق میکند دربارهی دمکراسیمان هم صادق است: در حقیقت این همان بحث دمکراسی بدون کافئین است، دمکراسیای که از جوهر خودش تهی شده است، تیزی و بُرایی سیاسیاش را از دست داده است. یک قرن قبل از این "چسترتون"[23] نوشته بود:"کسانی که بر علیه کلیسا به نام آزادی و انسانیت مبارزه میکنند، نتیجه مبارزشان در خاتمه این خواهد بود که هم آزادی و هم انسانیت را دور بیندازند تا بتوانند به جنگشان بر علیه کلیسا ادامه دهند." اولین چیزی که باید به این گفته افزود این است که همین امر در مورد خود مدافعان مذهب نیز صدق میکند: چه بسیار مدافعان متعصب مذهب که در مبارزه قهرآمیزشان بر علیه جامعه سکولار معاصر تا به آن حد پیش رفتند که در حقیقت خود مذهب را هم قربانی ساختند (به دلیل اینکه دستیازی به خشونت ریشهی تمام تجربههای پرمعنی مذهبیاشان را خشکانید و آنها را از تجربه آن عوالم معنوی محروم ساخت.)
و آیا همین را نمیتوان دربارهی لیبرالهای دمکراتی نیز بر زبان آورد که در مبارزهشان بر علیه بنیادگرایان دشمن دمکراسی دقیقاْ به شیوهای مشابه خود بنیادگرایان، آنچنان تندروی و خشونت به خرج میدهند که در نتیجه، تمامی آموزههای دمکراتیک خود و اعتقاد خود را به آزادی زیرپا میگذراند فقط برای اینکه به مبارزه با تروریسم بپردازند؟ آنها آنچنان بر لزوم رفع تهدید بنیادگرایی مصرند که میخواهند هر طور شده ثابت نمایند که بنیادگرایی غیر مسیحی بزرگترین تهدیدی است که متوجه آزادی بشری است و در این راه حاضرند تا بدان حد پیش بروند که حتی خود آزادی را نیز قربانی نمایند و به دلیل مبارزه با تروریسم از ما میخواهند که آزادیمان را همین حالا و همینجا زیر پا بگذاریم، در همین جوامع ظاهراْ مسیحیمان. اگر تروریستها حاضرند جهان فانی را به خاطر جهان باقی فدا نمایند، مبارزان ضد ترور نیز در مقابل حاضرند که دمکراسیهای خود را به خاطر نفرتی که از دیگری مسلمان دارند نابود سازند. "یوناتان آلتر"[24]، "آلان درشوویتز"[25] و "سام هریس"[26] همگی کسانی هستند که حیثیت انسانی را تا آن حد دوست میدارند که حاضرند به خاطرش شکنجه را قانونی نمایند –شکنجه حد نهایی تجاوز به حیثیت آدمی است – و به زعم خود میپندارند که از حیثیت آدمی دفاع مینمایند.
فرهنگ مسلط سیاسی روز، سیاست ترس است، سیاست مقابله با تبعیضات بالقوه یا تجاوز به حریم شخصی: ترس از مهاجران، ترس از بزهکاران، ترس از آمیزش جنسی خدا ستیز سنتشکنانه، ترس از تحقیر دولتی (با مالیاتهای هرچه سنگینترش)، ترس از فجایع محیط زیستی، ترس از تعدی و تجاوز، (نگرانی برای حفظ حریم شخصی همان چیزی است که مدلل میسازد که چرا آنچه که از نظر سیاسی صحیح شمرده میشود اصلیترین نمونهی لیبرال سیاست ترس یا ترس سیاسی است.) اینچنین سیاستی همیشه بر روی بسیج ترسناک انسانهای ترسیده تکیه میکند.
حادثهی بزرگی که در آغاز سال 2006 در اروپا به وقوع پیوست این بود که جریان پناهندهستیز از لحاظ سیاسی به یکی از جریانهای اساسی تبدیل شد: رشته نافی که نیروهای نژادپرست دست راستی را از جریانات عادی سیاسی جدا میساخت گسیخته شد. از فرانسه تا آلمان، از اطریش تا هلند در یک همبستگی تازه به منصهی ظهور رسیده که ناشی از غرور این کشورها بر هویت تاریخی و فرهنگی مشترک خویش است. شاهد بودیم که احزاب بزرگ سیاسی آنچه را که در برههای قبل، غیر قابل قبول و غیر قابل اظهار مییافتند اکنون به سادگی بر زبان میآورند: اینکه پناهندگان مهمانانی هستند که باید در منطبقساختن خویش با فرهنگ و ارزشهایی که متعلق به جامعهی میزبان است ساعیانه بکوشند – اینک "میهن ما، پناهنده یا دوستش داشته باش یا برو به جایی دیگر".
به همین دلیل است که 'جنگ تمدنها' نمونهای است که ما از بیماری "هانتینگتون"[27] در عصر حاضر داریم – همچنانکه "ساموئل هانتینگتون"[28] اظهار داشت:" 'دیوار آهنین میان ایدئولوژیها' بعد از پایان جنگ سرد به جنگ میان فرهنگها دگردیسی یافت. چنین به نظر میرسد که این نظریهی بدبینانه نقطه مقابل سناریوی خوشبینانهی "فرانسیس فوکویاما"[29] دربارهی آینده باشد که بر طبق آن پایان تاریخ در غایت خویش چیزی نخواهد بود مگر تفوق یک نظم جهانگیر دمکراسی لیبرال. شاید به احتمال این 'جنگ تمدنها' است که در حقیقت 'پایان تاریخ' را رقم میزند، یا به عبارت دیگر تضادهای قومی-مذهبی تضادهایی هستند که با جهانیشدن سرمایهداری همسو و منطبقاند. در عصر 'فراسیاسی' ما، در حالی که سیاست واقعی هر روز بیش از پیش به وسیله مدیران متخصص اجتماعی اداره میشود، تنها منبع مشروعی که برای دامنزدن به تضادها باقی میماند در حقیقت همان تضادها و هیجانات فرهنگی، قومی، مذهبی هستند.
پس بگذارید برای ختم کلام نقل قولی از اشتباه فراموش ناشدنی لفظی-فرویدی رئیس جمهور بوش بیاورم: "فرزندان مردان" را "کم غیر دست کم نگیرید"[30] فیلم تازه "آلفونسو کارون" به کنه مطلب میرسد و به پشت پردهی موقعیت آزاردهندهی ما رسوخ میکند.
توضیحی کوتاه از مترجم: ژیژک از متفکران اصیل معاصر است که آثارش تأملبرانگیز و آموزندهاند. او از کسانی است که میکوشند بر تناقضات تاریخ و معانیشان پرتوی بیفشانند و به همین دلیل متفکری است همیشه در گود که هیچ وقت تفکر را از امر واقعی و تاریخی جدا نمینماید. ناگفته پیداست که این ترجمه به معنای موافقت با تمامی نظرات مطرحشده در آن نیست. فکر میکنم ژیژک تفاوت میان نهیلیسم فعال و پاسیو را دست کم میگیرد و سعی میکند (حداقل در این مقاله) هر دو را به یک چوب براند. در بقیه مقالات او هم میبینیم که تفاوت میان استبداد و دمکراسی چنان کمرنگ میگردد که ارجحیت یکی بر دیگری را مشکل بتوان توجیه کرد. امیدوارم که در آینده انتقاداتی را که از این منظر به این متفکر بزرگ وارد است به تفصیل برشمارم و بگویم که او کجا به کارمان میآید و کجا باید از قبول افکارش حذر کرد.
متن سوئدی مطلب را از طریق لینک ذیل میتوانید بیابید:
http://ungtval.lunarstorm.se/main.aspx?article=987162
[1] Reds
[2] Deep Impact
[3] War of the worlds
[4] Tom Cruise
[5] Children of men
[6] Alfonso Cuaron
[7] Hedonismفلسفه لذت جویی و خوشباشی :
[8] Big brother اصطلاح برساخته جورج اورول درباره حکومت مبتنی برارعاب و کنترل :
[9] tolerance
[10] من به عمد کلمات طالب و مطلوب را در اینجا در مقابل subject و object آوردهام چون در این مورد خاص از فاعل و مفعول فارسی رسانندهتر هستند.
[11] Robert Johnson
[12] Jackson Pollock
[13] multi culturalism
[14] antagonism
[15] Active nihilism
[16] Passive nihilism
[17] risque
[18] Blackpool
[19] Giorgio Agamben
[20] Guantanamo
[21] Terri Schiavo
[22] Markis de Sade
[23] Chesterton
[24] Jonathan Alter
[25] Alan Dershowitz
[26] Sam Harris
[27] huntington
[28] Samuel Huntington
[29] Francis Fukuyama
[30] Missunderestimateاشتباه لفظی پرزیدنت بوش