۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

در باب سـکـس مجازی و موضوعات مرتبط

مترجم : روشا كياني
"با توجه به اینکه من یک روانکاو ام، پس سئوالی که مرا جذب می کند، این است که: چگونه رسانه ی الکترونیکی جدید روی تصورات ما از سکـسوالیته تائیر می گذارد؟ مسئله ای که در پس زمینه به صورت پنهانی عمل می کند این است که: چگونه ما امروزه دوباره به مقاربت جنـســی تمایل نشان می دهیم، آن هم در عصری که امکان دستیابی مستقیم به آن وجود دارد. به طوریکه، به خاطر نبود موانع (برخلاف گذشته) که ارزش ابژه ی جــنسـی را بالاتر می بردند، ابژه ی جــنسی هر چه بیشتر کم بهاتر شده است- یا به نقل از فرمول بندی کلاسیک فروید:"ارزش ذهنیِ نیازهای اروتیکی، زمانی که به راحتی ارضـاء شوند، کاسته می شود. وجود یک مانع به منظور بالا بردن لیبیدو ضروری است. و جایی که موانعِ طبیعی برای ارضـاء کافی نباشند افراد در هر زمان قراردادهایی را بنا می کنند تا قادر به لذت بردن از عشق باشند."(1)از این منظر، عشق باوقار اینگونه به نظر می رسد که بیشتر استراتژیِ بنیادین برای ترفیع دادن ارزش ابژه باشد که موانع قراردادی را در برابر قابلیّت حصول آن ایجاد می کند. زمانی که لکان در سمینار دوباره اش، بیشتر چکیده ی فرمول بندی پارادوکس عشق باوقار را آماده می کند، ظاهراً چیزی مشابه، ولی در عین حال اساساً متفاوت می گوید: "بسیاری از رفتارهای پالوده، با وانمود کردن به اینکه این مائیم که مانعی را در راه آن قرار داده ایم، غیاب روابط جنــسی را واژگون می کنند."(2) از اینرو مسئله به این سادگی نیست که ما موانع قراردادی اضافی برای بالا بردن ارزش ابژه قرار می دهیم، بلکه موانع خارجی که ما را در دسترسی پیدا کردن به ابژه بی نتیجه می گذارند دقیقا در خلق کردن توهمی وجود دارد که بدون آن، ابژه مستقیما قابل دسترس خواهد بود. چیزی که یک چنین موانعی از این راه پنهان می کنند، امکان ناپذیری ذاتیِ حصول ابژه است. به منظور واضح ارائه دادن این بن بست، یک لحظه اجازه دهید به یک مثال از حوزه ی دیگری بازگردیم، آنجا که به "گذرگاههای کامپیوتر" معروف است. اگر در آینده ی نزدیک، همه ی اطلاعات، سینما و الخ.، سریعا قابل دسترس بشوند، اگر تاخیر به چنان حداقلی برسد که مفهومِ"جستجو کردن برای" (یک کتاب، یک فیلم...) معنی اش را از دست بدهد، در این صورت آیا این دسترسی پذیریِ فوری، میل را فرونمی نشاند؟ گفتنی است، آنچه که در حرکتِ میل بشر قرار دارد یک مسیرگردش- کوتاه بین چیز گم شده به طور ابتدائی و یک (چیز) تجربی یا همان ابژه ی پوزیتیو است، یعنی ترفیع این ابژه به مقامِ چیز. پس این ابژه، فضای خالیِ "متعالی"ِ چیز را پر می کند، آن ممنوع می شود و به این وسیله همچون علتِ میل عمل می کند. زمانیکه، به هرحال، هر ابژه ی تجربی قابل دسترس می شود، این غیابِ ممنوعیّت، لزوماً نگرانی را افزایش می دهد: آنچه که از راه ِ این اشباع (پُری) قابل دیدن می شود، این است که نقطه ی نهاییِ ممنوعیّت، صرفاً پوشاندنِ امکان ناپذیریِ ذاتیِ چیز بوده است. یعنی بن بستِ ساختاری میل. (اینجا یکی از تناقضاتِ اخیر کاپیتالیسم وجود دارد : از طرفی، این اشباع، این ارضـاءِ فوری که میل را خفه می کند، و از طرفی دیگر، افزایش تعداد "مستثنی" ها، یعنی آنهایی که حتی ضروریات پایه ای برای زندگی را ندارند ]تغذیه ی مناسب، جان پناه، مراقبت پزشکی و الخ[- فزونی و نیازمندی، اختناق و محرومیّت، اینجا به طور ساختاری به هم وابسته اند، برای اینکه دیگر اندازه گیریِ "پیشروی" بوسیله ی یک استاندارد واضح امکان پذیر نیست. گفتنی است، این ادعای بی مورد است که، از آنجایی که غالباً مردم در وفور زندگی می کنند، در صورتیکه بقیه ی زندگی ها در محرومیّت است، ما باید برای وفور جهانی تلاش کنیم: "جهانی سازی" شکلِ فزونی که کاپیتالیسم متاخر توصیف می کند با این دلیل بنیادی غیر ممکن است. چرا که، برای مثال پیش از اینها هگل در فلسفه ی حق خود به این مسئله اشاره کرده بود که در کاپیتالیسم، وفور خودش محرومیّت تولید می کند.)این مخالف آن پس زمینه است که شخصی بتواند بخشی از تنگنای جدید و شاید غیر منتظره را بر آنچه "صحت سیاسی" نامیده می شود، تکیه دهد. یکی از جوانب نگرش PC (کامپیوترِ شخصی)، باز نشاندهیِ ممنوعیّت در قلمرو سکـسوالیته و قرار دادن ما در هر جا برای تشخیص دادنِ اثرات مخفیِ خوشی های "نادرست" (پدرسالاری، نژاد پرستی و غیره) است. بنابراین آدم وسوسه می شود تا PC را به عنوان یک "استراتژی بدون سوژه ی" فوکویی در یابد، یعنی عاملی به قصدِ تحریک کردنِ تمایل ما در آنچه که گفتمانِ عمومی و رسمی اش وانمود به ممنوعیّت می کند. از این لحاظ، PC به عنوان یک نوعی از "حیله گریِ عقل" ظاهر می شود که به وسیله ی آن، تاریخ این حقیقتِ هشدار دهنده را که بعد از عواقبِ "انقلاب جنـسی" در دهه ی 60، مردم کمتر و کمتر متمایل به مقاربت جنـســی هستند، بی اثر می کند. (بر طبق آخرین رای شماری در اروپاری غربی، 70 در صد از زنان جوان مهمانی برای شام در یک رستوران گران قیمت را به یک شب شهوانی عشقی ترجیح می دهند). چیزی که ما شاهدش هستیم یک بازگشت ایرونیکِ دهه ی 60 است، زمانی که میل (جنــسی) مانند یک عاملِ رهایی بخش "پیشرو" تجربه شده بود که ما را برای رهایی از ارزشهای سنتی انعطاف ناپذیر قادر ساخت: میل (جـنسـی) در بُعد مخرب اش، از گفتگوی شهوت انگیز تا خود-تحقیری، اکنون در جهتِ "واکنش نشان دادن" است. ایرونی در این حقیقت مستقر می شود که، در نگرشِ PC، سکـسوالیته ی نرمال و "دگرجنـس گرایانه" تقریباً ممنوع شده است، در صورتیکه هر چه بیشتر سـکسوالیته در افراد به آنچه که شکل های "منحرف" نامیده می شود، نزدیکتر شود، بیشتر پذیرفته می شود. چنانکه فرد تقریبا مجبور است عذرخواهی کند، اگر در فعالیت غیرهمجنـس بازیِ نافذ سنتی افراط کند... "سندروم اشتباه حافظه" (در آنچه که، بوسیله ی پیشنهادِ روانپزشکی، بیمار محتوای فانتسماتیکِ انکار شده اش را در واقعیت بیرونی طرح ریزی می کند و "به یاد می آورد" که چگونه در دوران نوباوگی اش اغواشده و/یا از لحاظ جنـسی توسط والدینش بد رفتاری شده است) به سببِ سمپتومِ PC است، یعنی یک مورد ستوده درباره ی چگونگیِ " آنچه که از امر نمادین سلب شده بود در امر واقع بازمی گردد". البته آزارگر جنـسیِ خاستگاهیِ "نادرستِ سیاسی"، هیچ دیگری به جز خوشی- پدر، فیگور فانتسماتیکِ زننده و زشتِ پدر پیشا نمادین نیست.(3)احیاء فعلیِ تئوری اغوا همچون یک شاخصِ برای وضعیت تغییر یافته ی سوژگانیّت در جامعه ی کاپیتالیسم متاخرِ پست مدرن درک می شود. یعنی از انتقال در راه یک "نارسیس پاتولوژیکی" به کسِ دیگری(سوژه ی متمایل) همینطور همچون یک متجاوز خشن ظاهر می شود- هر آنچه که او (زن و مرد) انجام می دهد ( چنانچه او سیگار می کشد، با صدای بسیار بلند می خندد یا نه، یک نگاه آزمند را در من طرح می افکند...)، به عنوان یک مزاحمت در تعادل خیالی جزمیِ من شمرده می شود. این "نارسیسِ پاتولوژیکی" -تهدید شدن بوسیله ی هر رویارویی با میلِ دیگری- با ساکن شدن در فضای مجازی مجاهدت می کند (در معنی دقیق، این ترم در جهان کامپیوتر حاصل می شود) : در فضای اجتماعات مجازی، یعنی در آنجا که شخص برای انتخاب هویت خود آزاد است، در آنجا که هیچ ارتباطی موثراً الزامی نیست، چرا که من می توانم در هر لحظه از هر "وابستگی و ارتباطی" سر باز زنم. از این حیث، یک رخنه ی کشنده از طرف PC در اینجا اقامت دارد که برخلاف "گفتار دشمنانه"، از راه جایگزین کردن "پرخاشگری و تجاوز" با شرایط خنثی مبارزه می کند. (یک فرد با قوه ی بینایی ضعیف از لحاظ دیداری به مبارزه طلبیده می شود، و الخ.). مسئله با این استراتژی آن است که گفتمان قدرت به راحتی می تواند آنرا به سودمندی اش بازگرداند، یعنی از این راه که برای پاک ارائه دادن وحشیگریِ استثمار از آن استفاده کند: چرا نباید همچنین تجاوز وحشیانه، "مطلوبیت جنـسی مبنی بر عدم رضایت" بشود، و الخ؟ کوتاه اینکه، سخن جدید PC به سادگی از زبان اداری امروزی تقلید می کند، در آنجا که قتل یک مخالف سیاسی یک "فنای هدف" پاک تلقی می شود، الخ.- آنچه که در میان هر دو این حالتها است، مجاهدت در معلق گذاشتن جنبه ی "نیشدارِ" سخن است، مرحله ای که کلمه ی دیگری به شالوده ی وجود من تجاوز می کند.بنابراین موضوع ما این است که نگرش PC موثراً با "تحقیر در عرصه ی عشق" از راه کوشش اش برای معلق داشتن تمامی اثرات مواجهه با امر واقع، همکاری می کند. حال آیا با چه چیزی کوشش می کند آنرا جایگزین کند؟ اینجا، فانتزی زیربناییِ Puppetmasters روبرت هینلیین می تواند پاسخ دهد. امروزه، موضوعات بیگانه ی اختلالی که به سیاره مان حمله می کنند، بر پشتمان فرو می روند، بوسیله ی نیش های طولانی شان در مغز تیره یمان فرو می روند و بدین گونه "بر درون" مان چیره می شوند، طعم سوپ بوگرفته می دهند؛ شاتِ فیلمی در 1994 از لحاظ دیداری همچون یک آمیزش ناجورِ "بیگانه" و "هجوم ربایندگان بدن" تحت تاثیرمان قرار می دهد. با این حال زمینه ی فانتسماتیکی آن جالب توجه تر از آن ممکن است به نظر برسد: آن در تضاد بین تولید مثل جـنسی جهان بشری و تولید مثل غیر جنـسی(cloning) جهان بیگانه مستقر می شود. در جهان ما، بازتولید از طریق آمیزش جـنسی رخ می دهد، تحت حمایتهای عامل امر نمادین، یعنی نام- پدر. در حالیکه تجاوزگران بیگانه خودشان را به طور غیر جنـسی باز تولید می کنند، یعنی از راه تکثیرِ رونویسیِ خود، و بنابراین هیچ "فردیّت" ای ندارند: آنها یک مورد "مخلوط از سوژه های" بنیادی ارائه می کنند، به این معنی که آنها می توانند مستقیما ارتباط برقرار کنند، مدیومِ زبان را نادیده می گیرند، چرا که آنها همه شکلی از یک ارگانیسم بزرگ هستند، یک ارگانیسم. پس چرا این بیگانه ها یک چنین تهدیدی را مطرح می کنند؟ البته، پاسخ فوری این است که، آنها موجب از بین رفتن هویت بشر می شوند- تحتِ سلطه ی آنها ما "عروسک های خیمه شب بازی" می شویم، دیگری (یا، ترجیحا، یکی) مستقیما از میان ما سخن می گوید. بهر حال، یک موضوع عمیق در این کار وجود دارد: ما می توانیم خودمان را مثل یک حکومت مستقل و افراد آزاد تجربه کنیم فقط تا جاییکه ما بوسیله ی یک شکافتگی ِ ساده نشدنی، گمگشتگی اساسی علامت گذاری می شویم. فقط تا جاییکه وجود ما در یک "بیرون- از- اتصال" قطعی گرفتار می شود. فقط تا جاییکه دیگری(وجود بشر) نهایتا برای ما یک معمای پوشیده و ژرف باقی می ماند. "بیگانه"، از طرفی مانند یک مکملی عمل می کند که کمال گمشده ی سوژه ی انسانی را باز می گرداند: این همان چیزی است که لکان در سمینار 11 خود آن را "Lemella" می نامد، اندام غیرجـنسی فناناپذیری بدونِ بدن، قسمت اسطوره ای که از زمانی که انسان جـنسی شده، آنرا گم کرده است. در مقایسه با یک رابطه ی جنـسی "نرمال"، چیزی که همیشه توسط یک فقدان و همینطور "امکان ناپذیری" میانجی گری می کند، محکوم به شکست می شود. بنابراین ارتباط با "بیگانه ها" کاملا رضایت بخش است: زمانی که یک سوژه ی انسانی با یک بیگانه یکی می شود، گویا او گرداگردِ کمالِ یک وجود کامل است، پیش از تقسیمات جنـسی، همان چیزی که افلاطون در کتاب ضیافت اش از آن سخن می گوید، که مجدداً تشکیل شده است. یک مرد دیگر نیازی به یک زن ندارد (یا بالعکس). چرا که او پیش از این در خودش کامل است. حال ما می توانیم دریابیم که چرا در رمان هینلیین، در پس آن انسانی که از چنگ بیگانه ی اختلالی خلاص می شود، کاملا سردرگم شده و چنان عمل میکند که گویا شالوده اش را گم کرده است. شبیه یک معتاد به دارو که از دارو محروم شده است. در پایان رمان، زوج جنـسی نرمال بوسیله ی قتل والدین دوباره تشکیل می شود.به هرحال موضوع ما این است که، چیزی که این رمان در ظاهر فانتزی پارانویایی به نمایش در می آورد، چیزی است که تدریجاً قسمتی از زندگی هر روزه ی ما می شود. آیا کامپیوتر شخصی(PC) به طور افزایشی یک ضمیمه ی اختلالی در زندگی مان رشد نمی دهد؟ شاید انتخاب بین سـکسـوالیته و بازی وسواسی بوسیله ی کامپیوتر (نوجوان مشهوری که آن چنان در کامپیوتر غوطه ور شده است که همه چیز در مورد زمان را فراموش می کند) بیشتر از یک ابداع رسانه ای است: شاید آن یک شاخصی است که چگونه از طریق تکنولوژی های جدید، یک ارتباط مکمل با یک پارتنر غیر انسانی تدریجاً به عنوان چیزی ظاهر می شود که، در یک راه غیرطبیعی، ارضـاء کننده تر از ارتباط با یک پارتنر جــنسی است- شاید فوکو برحق بود (هر چند نه به خاطر دلایل ِ درست) شاید پایان سـکسوالیته در افق پدیدار می شود، و شاید PC راویِ همین فرجام است. هرنوع وابستگی به دیگریِ درون سوبژکتیو، بوسیله ی وابستگی به یک ابژه بر آنچه که سوژه "گرفتار شده" و آنچه که همچون یک مکمل مستقیم خدمت می کند، اولویت یافته است، یک جانشینی برای ابژه ی گمشده ی بدویِ غیرجنـسـی. در شرایط روانکاویِ-مردمی، فرد می تواند بگوید سوژه ای که، از طریق مکمل-ابژه ی کامپیوتر، در یک اجتماع مجازی شرکت می کند، به انحراف چندریختیِ "نارسیسیسم ابتدائی"، "پس رفت" می کند. بااین وجود، آنچه که نباید از دید ما خارج شود، طبیعتِ "پروستیتکِ" بنیادیِ این (و هر) نارسیسیسم است: آن بر یک بدن خارجیِ ماشینی تکیه می کند که برای همیشه سوژه را از مرکز خارج می کند. چیزی که مردم را بمراتب بیشتر از دستیابیِ بی سابقه به اطلاعات ، راههای جدید آموزش، خرید و الخ، مجذوب می کند، امکان تشکیل اجتماعات مجازی است که در آن من برای وانمود کردن به یک جنـسیت، نژاد، مذهب و الخ و هویت اختیاری آزاد هستم. یا همچون بسیاری از ژورنالیست ها که آنرا اینگونه عنوان کردند: "جنـس و نژاد را فراموش کنید. در سایبراسپیس، شما آن چیزی هستید که به آن علاقه دارید". برای مثال، یک جفتِ همجنـس باز می تواند وارد یک اجتماع جنـسیِ بسته شود و به طریق ردوبدل کردنِ پیامها، در یک فعالیت جنـسی گروهی همچون یک زن دگرجنـس گرا شرکت کند. این اجتماعاتِ مجازی، دور از نشان دهیِ"پایان سوبژکتیو دکارتی"، اکنون نزدیکترین کوشش برای واقعیت دادن به اندیشه ی سوژه ی دکارتی در فضای اجتماعی خودش است: زمانی که همه ی خصایص من، محتمل الوقوع و تبادل پذیر می شود، فقط در این هنگام این که "من خودم هستم" فراتر از همه ی خصایص فرضی من کوگیتو است، همان سوژه ی دکارتی تهی. به هرحال، شخص باید مراقب باشد و از تله های گوناگون که در اینجا کمین کرده اند، دوری بجوید. تله ی اولی در این راه، این اندیشه است که، قبل از مجازی سازیِ واقعیت حاصل از کامپیوتر، ما مستقیم با واقعیت "واقعی" سروکار داشتیم: تجربه ی واقعیت مجازی تا اندازه ایی باید این احساس از چگونگی واقعیت را بدهد، بدین طریق که ما قبلا همیشه با چیزی سرو کار داشتیم که مجازی شده بود. بیشترین رویه ی مقدماتیِ تعیین هویت نمادین، با تعیین هویت با یک اگوی- ایده آل، سروکار دارد، مانند لکان که قبل از اینها در دهه ی 50 آنرا بکار برده بود. در مورد طرح معروف او درباره ی "ظرف وارونه"، یک هویت یابی از طریق یک "تصور مجازی" است: جایی در دیگری بزرگ که مطابق با آنچه که من خودم را در فرمی می بینم که من خودم را دوست داشتنی می یابم (تعریفی از اگوی-ایده آل) با تعریف مجازی است. بنابراین، آیا مجازیّت مارک تجاری هرکسی، حتی بیشتر هویت یابیِ ایدئولوژیکی، نیست؟ زمانی که من خودم را مانند یک "دموکرات"، "کمونیست"، "آمریکایی"، "مسیحی" و الخ می بینیم، آنچیزی که من می بینم مستقیما "برای" من نیست: هویت یابی ِمن بوسیله ی یک فضای مجازی در گفتمان صورت می گیرد. چراکه این چنین تعیین هویتی از یک اجتماع تشکیل شده است، و هر اجتماعی به معنی اخص همیشه از قبل مجازی بوده است. بعلاوه این منطقِ مجازیّت می تواند توسط تحلیلِ Oswald Ducrot از وضعیت استدلالی متفاوتِ یک سخنران با نمونه نشان داده شود، یک سخنران می تواند مطابق با کنش سخنرانیِ مشابه وانمود کند: مدعی، ایرونیک، سمپاتیکی و الخ. – هنگامی که من می گویم، من همواره یک فضای مجازی گفتار(enunciation) مطابق با آنچه که من می گویم تشکیل می دهم، که هرگز چیزی مستقیماً برای من نیست. امروزه، شخص دوست دارد تا چگونگی جهانِ اجتماع مجازی را، با هویتهای قابل مبادله دلخواهانه اش متذکر شود، و اینچنین بحرانهای اخلاقی را فراهم می کند: فرض کردن من، یک مردِ همجنـس باز، در یک اجتماع مجازی هویت یک زن دگرجنـس گرا را بر عهده می گیرد. چه می شود اگر، در بازی جنــسـی مجازیِ تشکیل شده، از مبادله کردن توصیفات بر روی اسکرین(صفحه ی کامپیوتر)، کسی وحشیانه به من تجاوز کند؟ آیا این یک مورد از آزار "صحیح" است یا نه؟ (چیزها حتی بیشتر پیچیده خواهند شد از این جنبه که بیشتر اشخاص با هر دیگری مواجه می شوند و در واقعیت مجازیِ مشابه اثر متقابل می گذارند: چقدر وضعیت وخیم خواهد شد زمانی که هرکسی در واقعیت مجازی به من حمله ور شود؟) به هرحال، مسئله ی ما این است که این بحرانها، واقعا، زیاد متفاوت از آنچه که ما در واقعیت معمولی با آن رویاروی می شویم نیستند، بدین گونه که هویت عمومیِ من همچنین یک حقیقت فوری نیست بلکه مجازی، ساخته شده به طرز نمادین است. چنانکه یک شکاف آنرا برای همیشه از امر واقع جدا می کند: اینجا، همچنین، هر آزار اصولا یک حمله به هویت نمادین "مجازی" من است.با این وجود، به هیچ طریقی این معنی را نمی دهد که هیچ چیز واقعاً مهمی با مجازی سازی تکنولوژیکیِ واقعیت امروزی انجام نمی شود: چیزی که انجام می شود، در هگل، همین قالب برگردانی از در-خودش به برای-خودش است. آنچه که ما اینجا داریم یک مورد نمونه از جغد مینروای هگل است: یک اصل روحانی که موثراً تا زمانیکه آن این چنین تائید نشده، حکمفرمایی می کند. لحظه ای مردم مستقیما از آن اطلاع می یابند که زمانش تمام شده است و "تلاقی آرامِ روح" پیش از این در شالوده ای برای یک اصل جدید می خوابد. کوتاه اینکه، پارادوکس دیالکتیکیِ مناسب در حقیقتی مستقر است که ادراکِ صریحِ و تجربیِ یک اصل سلطه اش را از زیر خراب می کند. اما دام دومی مخالف اولی است، که در این مسئله نهفته است که نمایش دادن عجولانه ی هر واقعیتی یک قصه ی مجازی است. حال کدام یک از این دو دام بدتر است؟ از آنجائیکه آنها هر دو پشت و روی یک سکه اند، فرد می تواند پاسخ ابدی استالین را به این سئوال تکرار کند که "کدام یک از این دو انحراف بدتر است، جناحِ چپ یا جناح راست"؟: "آنها هر دو بد هستند!". بیشترِ سئوالِ قریب الوقوع ترجیحاً این است که: چیست آن چیزی که ما موثراً از آن فرار می کنیم موقعی که به اجتماع مجازی پناهنده می شویم؟ اجازه دهید تا فرق بین ازدواج سنتی که توسط والدین ترتیب داده می شود و ازدواج مدرن را یاد آور شویم، که پسا-سنتی است و در آن ازدواج بر پایه ی عشق صورت می گیرد. از جایگزینی ازدواج سنتی با ازدواج مبتنی بر عشق معمولا به عنوان پیشرفت آزادی بخش تجلیل می شود: ازدواج سنتی از زن و شوهر فقط وفاداری و احترام (یا تا اندازه ای، صورت ظاهری احترام) در آن را طلب می کند، و عشق از پی ازدواج می آید، آن یک احتمال است که بیرون از آدابِ زناشویی پدیدار می شود(یا نمی شود)، چنانکه من مجبور به عشق ورزی به همسرم نمی شوم. ولی برخلاف آن، در ازدواج بر پایه ی عشق، من بزودی خودم را در پارادوکسِ عشق الزامی در می یابم: از آنجائیکه من ازدواج کرده ام و از آنجائیکه ازدواج باید مبتنی بر عشق باشد، من باید همسرم را دوست داشته باشم- یک فرمان سوپراگو که مرا از درون ترور می کند. بدین گونه کرم تردید به زودی در کار ظاهر می شود، و در حرکت بازجویی همیشگی قرار می گیرد. ( آیا من واقعاً هنوز به همسرم عشق می ورزم؟) آنچه، دیرتر یا زودتر، به یک احساس گناه افزایش می یابد... این حکم غیر قابل تحملِ سوپر اگو، آن چیزی است که سوژه از آن در توی جهان سرد ارتباطات مجازی فرار می کند، در آنچه که دیگری، یک دیگریِ درون سوبژکتیوِ واقعی نیست- برای مثال، مرگِ او(زن و مرد)، نسبتا حالت مرگ حریف خیالی مرا در بازی ویدئویی دارد.بنابراین، شاید، مفهومِ برهمکنشی رسانه، تضاد دقیقِ آنرا پنهان می کند، یعنی گرایش به ترفیع دادن سوژه همچون یک شخص منزوی، یعنی کسی که دیگر به طور شایسته با دیگری ارتباط برقرار نمی کند: شبکه ی محاوره ای کامپیوتر، سوژه را به انجام دادن خریدش از خانه قادر می سازد (در عوض رفتن به فروشگاهها) همچنین به سفارش دادن غذا برای تحویل گرفتن در منزل (درعوض رفتن به رستوران) به پرداختن صورتحسابها (درعوض رفتن به بانک) به کار کردن (از طریق یک اتصال کامپیوتری با شرکت از طریق مودم، سوژه کار انجام می دهد، درعوض رفتن به سرِکار) به شرکت کردن در فعالیتهای سیاسی (از طریق شرکت کردن در بحثهای محاوره ایِ تلویزیونی) و الخ، و همچنین زندگی سکـسی اش از این راه (جـلق زنی در مقابل صفحه ی اسکرین یا سکـس مجازی به جای روبرو شدن با شخص واقعی). آنچه که اینجا رخ می دهد این است که سوژه ی پسا-ادیپیِ درست، دیگر به استعاره ی پدری وابسته نیست.